Part 2

5.1K 1K 257
                                    

"جیمین"

تلخندی به کبوترای جمع شده روی بالکن خونم زدم. اینجا پنج سالی میشد که خونه ی من و یونگی بود.ولی چه چیزی باعث شده بود که خونه ای که یک روز محل آرامشم بود حالا به دلیل خفگیم تبدیل بشه؟

پنجره رو بستم و روی کاناپه نشستم. موبایلم رو از روی میز برداشتم. امشب چهاردهمین شبی بود که یونگی از سئول برنگشته بود.

-الو جیمین؟

صداش به گوشم، سرد ترین صدا بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با گوشای تیزم روی صداهایی که از اونطرف خط میرسید تمرکز کنم.

-سلام.

-سلام.

میدونستم یونگی بیشتر از این توی صحبت پیش قدم نمیشه. همیشه کسی که حرف میزد من بودم. حالا که جیمین شوخ و سرحال از همه ی دنیا بیزار شده بود و دیگه به هیچ چیز اعتماد نداشت رابطمون از همیشه سرد تر شده بود.

-امشب بیا.

بالاخره خودم رو مجبور کردم، مثل همیشه غرور نداشتم رو زیر پام له کردم و بعد از چند ثانیه با لحن ملتمسانه ای نالیدم.

صدای فنر تشک تخت رو تشخیص میدادم.

-امشب هم مجبورم بمونم. تا آخر امشب باید پروژه ی این دوتا آهنگ رو تموم کنم.ولی فکر کنم فردا ظهر بیام...

صدای پچ پچ یک دختر رو به راحتی میشنیدم. میتونستم دوست پسرم رو به راحتی کنار آدمای دیگه تصور کنم. میتونستم تغییر کردن لحن یونگی رو حس کنم.

-آها. باشه. موفق باشی. مراقب خودت باش.

با کمی تردید زمزمه کردم:

-دوستت دارم.

بعد از چند ثانیه صدای یونگی اومد.

-باشه منم...باید برم!

صدای بوق ممتد گوشم رو پر کرد.من بوی گند خیانت رو به راحتی از در و دیوار خونه ی نفرین شدم حس میکردم.

با حس خیس شدن تیشرت به خودم اومدم.

امروز برای سومین بار خون دماغ میشدم. سریع جلوی بینیم رو گرفتم و بطرف دستشویی دویدم. سر درد و بدن درد لعنتی کمکی به حال گندم نمیکرد.کنار توالت زانو زدم و محتویات معدم رو با درد بالا آوردم. خسته از اینهمه درد کنار سینک دستشویی به دیوار تکیه زدم و توی تنهایی خودم به بغضم اجازه ی شکسته شدن دادم.

~~~~~~~~~~

قلمو رو روی پالت رنگ های مرده ای ک ساعت ها مشغول ساختنشون بودم کشیدم.

تقصیر خودم بود...مادرم پنج سال پیش بهم اخطار داده بود.

"هیچوقت همچین رابطه ای ابدی نمیشه"

یونگی لیاقت زندگی بهتری داشت. ولی اون شش سال پیش بهم قول داده بود.

"من فعلا تنها خواستم از دنیا، داشتن توعه!"

Blind Guy [Vkook|Yoonmin]Onde histórias criam vida. Descubra agora