"تهیونگ"
صبح از گردن درد شدید بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم چهره ی غرق خواب جانگ کوک بود. خمیازه ای کشیدم و مشغول ماساژ گردنم شدم . به چه عقلی تموم شب رو روی این ویلچر خوابیده بودم؟ این مهربونی های یهویی آخرش کار دستم میده...
نگاهمو با اخم بهش دادم. لباش از هم فاصله داشت و دندونای جلوش دیده میشد. نتونستم اخممو نگه دارم. ویلچرو به جلو سر دادم و دستمو بطرفش دراز کردم و موهای بلندشو که روی چشماش ریخته بود رو آهسته لمس کردم.
نفسای داغش به کف دستم میخورد و حس خوبی بهم می داد.
غرغری کرد و بطرف مخالفم غلت زد. لبخندی زدمو دستمو روی صورتم گذاشتم. چند لحظه پیش دقیقا داشتم چه غلطی میکردم؟ سر تاسفی برای خودم تکون دادم و از جا بلند شدم. باید زودتر یه آبی به صورتم میزدم.
داخل دستشویی شخصی اتاقم بودم که صداشو شنیدم که داشت اسممو صدا میزد. بی توجه بهش مشغول مسواک زدن شدم. چند دقیقه میتونه از پس خودش تنهایی بربیاد!
با خروجم از دستشویی متوجه نبودنش شدم. سریع از اتاق بیرون زدم.
یکی از بادیگاردا جلوی در ایستاده بود.
-پسره کجا رفت؟
بطرف پله های ته سالن اشاره کرد. تعجب کرده بودم که چرا اینقدر یهویی رفته بود. بعد از اینکه موهامو تو آینه درست کردم آروم آروم بطرف آسانسور رفتم. باید برای صبحانه میرفتم دنبالش؟ بادیگارد هم پشت سرم راه افتاد. قبل از اینکه در آسانسور بسته بشه بادیگارد به انباری گوشه ای سالن اشاره کرد. چشمامو ریز کردم. اون جانگ کوک بود؟ ویلچرش بیرون انباری بود. به بادیگارد اشاره کردم که ساکت باشه و نزدیکش شدم . چیزی که دیدم باعث مچاله شدن قلبم شد.
کنار دیوار انباری مچاله شده بود و سرشو به زانو هاش فشار میداد.
-ده نه هشت هفت...تموم شو تموم شو! شش پنج چهار...
صداش هم مثل بدنش میلرزید. سعی میکرد گریش رو خفه کنه.
آروم دستش رو گرفتم. جا خورد و هق هقش برای چند لحظه ساکت شد.
-کیه؟
بی حرف با دستام صورت خیس اشکش رو خشک کردم.
-من نمیبینم...شما کی..هستین؟
از هق هق شدید به نفس نفس افتاده بود.
موهایی که به صورت خیس اشک و عرقش چسبیده بود رو عقب زدم و بدون اینکه دیگه لحظه ای رو از دست بدم دستمو دور کتفش حلقه کردم و سرشو به شونم چسبوندم.
-منم احمق! منم.
و اون لحظه بود فهمیدم که قراره پا به پای درد کشیدن این پسر منم زجر بکشم...
أنت تقرأ
Blind Guy [Vkook|Yoonmin]
أدب الهواة๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Blind Guy 」 • پسر کور Complete • کاپلی° • ژانر : عاشقانه | روزمره [-اگر یک روز بگم که من اون مردی که فکر میکنی نیستم... اگر بگم یک هیولای زشتم...چیکار میکنی؟ پسر خنده ی قشنگش رو دوباره نشونم داد. -ماسک لعنتیت رو از روی صورتت پایین می...