"جیمین"
شش سال پیش
تیشرت و شلوارمو درآوردم و تاپ و شلوارک ورزشی مدرسه رو پوشیدم. سریع تر از بقیه از رختکن بیرون زدم و برای هنرنمایی جلوی دخترا مشغول گرم کردن شدم.
ریوجین که تازه از رختکن دخترا بیرون اومده بود بطرفم دوید.
-جیمین! بیچاره شدیم.
ترسیده بیخیال شنا رفتن شدم و نشستم.
-بچه ها گفتن معاونا ریختن تو کلاسمون. قراره کیفامونو بگردن! ممکنه یکی از بچه ها لومون داده باشه؟
ناله ای کردم.لعنت بهت مین یونگی! لعنت بهت...
-چیزی تو کیفت داری؟
-جعبه سیگار که دست تو بود...
نفس عمیقی کشیدم.
-اونو انداختم سطل آشغال!
سرشو خاروند.
-فندک هم تو خونست... فقط یه فلش فیلم پورن از یکی از دخترا گرفته بودم...
سر تاسفی تکون دادم و ضربه ای به سرش زدم.
-دختره ی خنگ! از پسرا بدتری تو...
دهن کجی ای کرد و زیر لب مشغول دعا کردن شد.
باصدایی که از بلندگو پخش شد خشکم زد.
-پارک جیمین به دفتر معاونین!
همه ی بچه ها بهم خیره شدن. انگار تنها قربانی گشتای کیف من بودم...
ولی من انداخته بودمش سطل آشغال...مگه نه؟ کلافه موهامو کشیدم. حتی مطمئن هم نبودم!
ریوجین با نگرانی بهم خیره شد. نفس عمیقی کشیدم و بطرف اتاق معاونین به راه افتادم.
-این مال توئه؟
با دیدن بسته ی خالی و مچاله شده ی سیگار به خودم لرزیدم.
-نه...
معاون چویی با شنیدن انکار من عصبی به میز کوبید و داد زد:
-پس توی کیف کوفتیه تو چیکار میکرد؟
کم مونده بود اشکم در بیاد. از استرس کنار ناخنامو می کندم و دنبال بهانه میگشتم.
-اگه نمیخوای حرف بزنی باید به پدر و مادرت زنگ بزنیم!
دنیا روی سرم خراب شد. اگه اونا میفهمیدن... اشکام با فکر کردن بهش سرازیر شد.
روی زمین زانو زدم و همراه با هق هق گفتم:
-به خدا مال من نیست...برام پاپوش درست کردن آقا...من ازین کارا نمیکنم...
سری به علامت تاسف تکون دادن و بطرف تلفن رفت.
-فعلا برو سر کلاست!
YOU ARE READING
Blind Guy [Vkook|Yoonmin]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Blind Guy 」 • پسر کور Complete • کاپلی° • ژانر : عاشقانه | روزمره [-اگر یک روز بگم که من اون مردی که فکر میکنی نیستم... اگر بگم یک هیولای زشتم...چیکار میکنی؟ پسر خنده ی قشنگش رو دوباره نشونم داد. -ماسک لعنتیت رو از روی صورتت پایین می...