Part 18

4.5K 908 232
                                    

اهم... نتونستم سر قولم بمونم و فایل نهایی رو آماده کنم به چند دلیل...
یک اینکه داستانو نمیتونم تموم کنم...هرجور فک میکنم تموم کردنش به زور فقط باعث میشه زحمت چهار ماهم هدر بره...
دوم اینکه وقتی بلایند رو شروع کردم یک نفر از عزیزانم مبتلا به بیماری جیمین شده بود و حالا که نزدیک به پایانشه یک نفر دیگه هم که خیلی برام عزیزه... خیلی! به همین مشکل دچار شده و واقعا دیگه حس و حال نوشتن تو بدنم نمونده.
سوم هم درسام و کلاسام
درکم کنین. ازین به بعد همینجور پارت به پارت آپ میکنم تا اخر شهریور
اگه تموم شد که هیچی ولی اگه دیدم نمیتونم تمومش کنم اینو هم میندازمش بعد کنکورم و اونموقع فایل کامل رو تحویل شما عشقا میدم.
خدا میدونه چقدر ناراحت و شرمندم... متاسفم و همه ی فحشاتونو با آغوش باز پذیرام':)
بازم ببخشید.
اینم یه پارت نسبتا طولانی:)
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

"جیمین"

روی صخره ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.

-جیمین خیلی نرو لبه! خطرناکه.

پوزخند زدم.منو از چی میترسوند. همین الانشم هر ثانیه یک قدم به مرگ نزدیک تر میشدم.

بعد از چند ثانیه دستش از پشت دور شکمم حلقه شد و منو عقب کشید.

-دارم میگم خطرناکه!

بطرفش برگشتم.

-تو دقیقا مثل یک گربه ترسو میمونی!

با تعجب بهم نگاه کرد. موهاشو با دستم بهم ریختم و ازش جدا شدم. روی پارچه ای که روی چمنا انداخته بود نشستم. بعد از خمیازه ای زمزمه کرد:

-خب منو آوردی تو این متروکه که چیکار کنی؟

اشاره کردم که روی پارچه بشینه.

-چند ساعت میخوام باهات زندگی کنم. عجیبه؟

چشماشو ریز کرد.

-آره عجیب شدی!

به لباش نگاهی انداختم.

-دلم برامون تنگ شده بود. اینکارو کردم که از این به بعد دلت کمتر برام تنگ بشه ...

گیج شد.

-چی داری میگی جیمین؟

-باید بگم خداحافظ؟

آروم از جا بلند شدم.

-جیمین؟

عقب عقب بطرف صخره قدم برداشتم و زمزمه کردم:

-من عاشقت بودم...قسم میخورم که فقط یه اشتباه بود...

ترسیده نیم خیز شد.

-جیمین عقب تر نرو وایسا سرجات!

-قسم میخورم دوستت داشتم...هیچوقت پشیمون نشدم فقط ...

حس میکردم لبه ی پرتگاه منو به سمت خودش میکشه. قبل ازینکه قدم آخر رو بردارم زمزمه کردم:

Blind Guy [Vkook|Yoonmin]Where stories live. Discover now