Part 12

4.2K 909 132
                                    

"جیمین"


پنج سال و نه ماه قبل


قبل ازینکه مامانم بیدار بشه و بتونه امر و نهیم کنه از خونه بیرون زدم. به اندازه کافی دیشب حرف شنیده و داد کشیده بودم!

با کلیدی که از یونگی گرفته بودم وارد خونه اش شدم و چتر خیسمو پشت در رها کردم.

طبق انتظارم لای پتوی گرمش غرق خواب بود. پلاستیکی حاوی چند تا تخم مرغی که از توی یخچال خونه کش رفته بودم رو روی میز کوچیک آشپزخونش گذاشتم و قابلمه رو از آب پر کردم. صدای قار و قور شکمم از صدای به جوش اومدن آب بیشتر بود.

سه بسته نودل رو توی آب ریختم و دوتا تخم مرغ روش شکستم.

-ساعت شش صبحه جیمین!

با شنیدن صدای غرغر ضعیفش خوشحال بطرفش برگشتم. همچنان روی تخت دراز کشیده بود و چشماشو میمالید.

-درسته و من باید تا یک ساعت دیگه مدرسه باشم.

از زیر پتو بیرون اومد و لبه ی تخت نشست.موهای بلندش روی چشماشو پوشونده بود و فقط یک شلوارک پاش بود:

-خب پس چرا اینجایی؟ بعد از مدرسه همو میدیدیم.

بطرف قابلمه برگشتم.

-دیشب با مامان بابام حرف زدم. همه چی رو بهشون گفتم.

-چی داری میگی؟

زیر قابلمه رو خاموش کردم و سرمو خاروندم. با لبخند مصنوعی بطرفش برگشتم.

-گفتم که از یه پسری خوشم اومده و میخوام بعد از تولد هیجده سالگیم که یکی دو هفته دیگست پیشش زندگی کنم.

ابرویی بالا انداخت و حوله ی صورتشو روی شونش انداخت.

-مطمئن باشم فقط همینو گفتی؟

روی تختش نشستم و دستامو از پشت تکیه گاه کردم.

-نه درواقع...گفتم عاشق یه پسری شدم که شش سال ازم بزرگتره! و دیگه نمیخوام توی اون خونه ی کوفتی زندگی کنم پس لطفا سهممو از زندگیتون بدین تا برم!

خنده ی کوتاهی کرد.

-تو دیوونه ای! خونه ی شما در مقابل اینجا قصره. چجوری میتونی...

شونه ای بالا انداختم و به زمین خیره شدم. با یادآوری اشکای مامانم لبمو گاز گرفتم.

-فکر نکنم مهم باشه.

آروم نزدیکم شد و دستشو روی شونم گذاشت.

-جیمین فقط برو و حرفتو پس بگیر. منو نگاه کن!

سرمو بلند کردم و به چشمای مشکیش خیره شدم.

-تو فقط درگیر یک سری احساسات زود گذر شدی! من؟ امکان نداره این انتخاب نهاییت باشه! برو و بگو اشتباه کردی...

Blind Guy [Vkook|Yoonmin]Where stories live. Discover now