"تهیونگ"
نه میتونستم بخوام. نه غذا بخورم. فکر اینکه ممکنه جانگ کوک بخاطر تصمیم من... با مسئولیت من توی اون اتاق عمل بمیره و من اینجا چند صد کیلومتر دور تر از اون باشم حتی نمیذاشت زندگی کنم. انگار تا وقتی که اون عمل لعنتی تموم بشه مجبور بودم توی این زندگی نباتی بمونم. دیگه هیچ چیزی از دستم برنمیومد. حتی قدرتمند ترین چیزی که تو زندگی میشناختم یعنی "پول" هم تا همینجا تونسته بود به کمکم بیاد.
به دفتری که تو بغلم گرفته بودم خیره شدم.
-اگه تو به صاحبت نرسی هیچوقت خودمو نمیبخشم.
دستی به صورتم کشیدم و لپ تابمو برداشتم. شاید باید با کار خودمو مشغول میکردم. نا خودآگاه به یاد آخرین مکالممون افتادم. وقتی که دیشب ساعت دوازده زنگ زد تا کتابشو از پشت تلفن تموم کنه!
~~
-و بعدش دیگه به خوبی و خوشی با یکدیگر زندگی کردن...
خندیدم و به بالشتم تکیه دادم.
-خوشحالم که کسی نمرد.
-آره منم... راستشو بخوای قرار بود جیمین خودشو بکشه ولی بعد از آشنا شدن با تو پایانشو تغییر دادم.
گیج گوشیو بین گوش و شونم گیر انداختم تا بتونم برای خودم آب بریزم. درهمون حال گفتم:
-به من چه ربطی داره؟
-چون تو هم تو یجور بدبختی ای شبیه اون گیر افتادی و خب خوشایند نیست بری خودتو بکشی. خدا باید کمکت کنه.
پوزخندی زدم.
-من امکان نداره خودکشی کنم.حتی نمیتونی حدس بزنی از پس چه بدبختیایی تا حالا براومدم. وسط اون همه بدبختی تنها کسی که ندیدم خدا بود! تو هم هنوز بچه ای. بعدا به حرف من ایمان میاری. "خدایی وجود نداره" اگه هم قبلا بوده الان دیگه نیست.
زمزمه ی آرومش رو شنیدم:
-میخوام بدونم. داستانت رو...مطمئنا خدا توی داستانت هست. من بهت نشونش میدم.
نفس عمیقی کشیدم.
-دیگه دیر وقته. باید بری بخوابی فردا عمل داری.
-تهیونگ حداقل یه بخشش رو بهم بگو.
روی لبه تخت نشستم و به ماه کاملی که از پشت پنجره دیده میشد خیره شدم. یادآوری گذشته باعث میشد قلبم درد بگیره.
-من به خدا اعتقاد ندارم جانگ کوک. دوستم جلوی چشمام وسط شعله های آتش میسوخت و التماس میکرد که نجاتش بدم چون نمیخواست بمیره. چون پشیمون بود. اون اشتباه کرده بود و من...من سوختن و درد کشیدن و مردنش رو جلوی دوتا چشمم دیدم. نبودن خدا رو به چشمم دیدم.
-تهیونگ... متاسفم.
اشک ناخواستمو با پشت دست پاک کردم.
-برو بخواب کوک.
YOU ARE READING
Blind Guy [Vkook|Yoonmin]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Blind Guy 」 • پسر کور Complete • کاپلی° • ژانر : عاشقانه | روزمره [-اگر یک روز بگم که من اون مردی که فکر میکنی نیستم... اگر بگم یک هیولای زشتم...چیکار میکنی؟ پسر خنده ی قشنگش رو دوباره نشونم داد. -ماسک لعنتیت رو از روی صورتت پایین می...