"جیمین"
"قرصای جدیدتو فراموش نکن. سر ساعت بخور و بعدشم سعی کن بیشتر بخوابی...قرص دگزا اشتهاتو میبره بالا پس بعد ازینکه اونو خوردی خوب غذا بخور. میدونی که داریم یکاری میکنیم سیستم ایمنی بدنت ضعیف شه. پس خواهشا توی مدت شیمی درمانی هیچ جوره مریض نشو! من همیشه حواسم به گوشیم هست. هر مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن."
لبخندی به پیامکش زدم. درحال تایپ کردن جواب بودم که یونگی صدام زد.
-چه کشوری دوست داری بریم؟
نگاه بی حسمو بهش دوختم.
-مهم نیست...خودت انتخاب کن.
گوشی رو از دستم کشید و خاموش کرد.
-یونگی!
دستمو گرفت و از آشپزخونه بیرون کشید و بطرف سالن برد.
-بیا اینجا بشین. رفتم این کاتالوگ رو از دوستم گرفتم. به قیمتاش نمیخواد نگاه کنی . پس انداز خوبی جمع کردم.
کاتالوگ رو توی دستم گذاشت. روی کاناپه نشستم.
-نگاش کن...کشتی کروز! چهار روز تو کشتی زندگی میکنیم...بعدشم میریم سنگاپور ازونجا مالزی...
نگاهم به شالگردن هوسوک که به جالباسی آویز بود افتاد. احتمالا اجازه نمیداد که همچین سفرای طولانی ای برم.
-دو هفته زیاده...
ابروشو بالا انداخت و کاتالوگ توی دستمو ورق زد.
-خب اشکالی نداره...من که مرخصی دارم. ریوجینم میتونه یکی دو هفته از کارگاهتون مراقبت کنه...
به معنای واقعی تو ذوقش خورده بود. این اولین سفر خارجی ای بود که میخواستیم بریم و حالا من...
-باشه. همینو بریم. خوبه.
لبخندی زد و کاتالوگ رو از تو دستم کشید.
-خیلی بهمون خوش میگذره. بهت قول میدم. هم بار داره هم کلاب هم استخر تازه رستوران گردون توی کشتی...عکساشو گذاشته!
نگاه خیرمو به چشمای خوشحالش دوختم. شاید این اولین و آخرین سفر خارجی ای باشه که بتونم برم. دلم برای لبخندایی که لثه هاش رو نشون میده تنگ میشه...شاید اونم حالا داشت مثل من تموم سعیشو میکرد تا شبیه زوج های خوشبخت نشونمون بده.
جلوی بغضمو گرفتم و بطرف میز رفتم تا موبایلمو بردارم. با پیامکای پشت سر همش مواجه شدم.
"بخاطر اون روز ازم ناراحتی؟ برای همین جوابمو نمیدی؟"
"میتونیم امشب شام بریم بیرون تا جبرانش کنم"
"جیمین! من چیزی به کسی نمیگم. اون سوال فقط از سر کنجکاوی بود."
لبمو داخل دهنم بردم. جانگ هوسوک واقعا عجیب شده بود. به یونگی که اونطرف سالن روی کاناپه نشسته بود و کاتالوگ رو ورق میزد نگاهی انداختم.
أنت تقرأ
Blind Guy [Vkook|Yoonmin]
أدب الهواة๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Blind Guy 」 • پسر کور Complete • کاپلی° • ژانر : عاشقانه | روزمره [-اگر یک روز بگم که من اون مردی که فکر میکنی نیستم... اگر بگم یک هیولای زشتم...چیکار میکنی؟ پسر خنده ی قشنگش رو دوباره نشونم داد. -ماسک لعنتیت رو از روی صورتت پایین می...