۸_شوک

332 58 102
                                    


داستان از دید فرانکی

اخرای شب رفتم روی بالکن خونه که طبقه پایین بود و رو به حیاط پشتی خونه بود‌.

اشتون روی پله هایی که به حیاط میخورد نشسته بود و داشت سیگار میکشید.

چند تا سرفه کردم.اشتون سریع برگشت سمتم وزیر لب شتی گفت و سیگارشو خاموش کرد.

لبخندی زد وگفت:بیا اینجا.

رفتم کنارش رو پله ها نشستم وگفتم: تو آسم داری نباید سیگار بکشی...

درحالیکه رو ب روشو نگاه میکرد گفت:مگه مهمه؟؟

دستشو رو که روی زانوش گذشته بود را تو دستام گرفتم وگفتم:معلومه مهمه...آشتون...چرا یهو از اتاق رفتی؟؟

آشتون برگشت و تو چشمام نگاه کرد،میتونستم هاله های غم رو تو چشماش ببینم.

نفس عمیقی کشید وگفت:چیز مهمی نیس...یکم خسته راهم...

_نه...چون بهت گفتم انگشتات گند شده بهت برخورد ؟

آشتون خندیدو انگشتاشو تو انگشتای من قفل کرد وگفت:نه دیونه،خل...بجاش الان میتونم قشنگ دستامو تو انگشتای کشیده خوشگلت قفل کنم و نگهشون دارم...

بعد پشت دستمو‌بوس کرد،حس کردم تمام خونی که تو بدنم بود به سمت صورتم دوید.

اشتون خندیدو یک دسته از موهای سرکشمو پشت گوشم زد وگفت: هنوز هم مثل بچگیاتی...

محکم زدم تو‌بازوشو با اخ واه گفتم:اشتتتتون...تو‌همش دوسال ازم بزرگتری...ی جوری میگی بچگیات انگار شصت سالته...

آشتون خندید،سرمو روی شونه اش گذاشتم به اسمون ابری لندن نگاه کردموگفتم:نگفتی برا چی اومدی لندن؟؟

_با پسرا برای بستن یک قرار داد با یک لیبل رکورد اومدیم.

سرمو از روی شونه اش برداشتم و با ذوق گفتم:چیبی؟بالاخره با اون سه تا کله پوک یک بند تشکیل دادی؟

اشتون خندید وگفت:اره ...

_واااای اشتونن...تبریک میگم...

پریدم بغلش،اشتون تعادلشو از دست از پشت افتاد روی کف بالکن.منم باهاش افتادم.سرمو بالا اوردم یکم خجالت کشیدم از روش بلند شدم وگفتم:واای ببخشید...

آشتون دیگه از شدت خنده قهقه میزد گفت:فرررانکی تو هیچوقت بزرگ نمیشی،از اون حالت بلند شد ونشست و دستشو انداخت دور گردنم وگفت:مرسی...

خندیدم وگفتم: یعنی بهم بلیط وی ای پی کنسرت تون میدی؟

_اره...به اضافه البوم با امضا چهارتا کله پوک...

دوباره خندیدیم وگفتم:راستی اسم بندتون چی گذاشتین؟؟

_اخر حرف مایکل شد...

keeping your head up[L.T]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ