۳۲_میدل اسمت

194 23 4
                                    


داستان از دید فرانکی

(ده سال قبل...مدرسه راهنمایی در حومه لندن)

"خودتون به ترتیب معرفی کنید!"

من یک دختر خجالتیم...به سختی از جام بلند شدم و‌گفتم:فرانکی..مک!

معلم هنر لبخندی زد وگفت"کامل خودتو معرفی کن عزیزم!"

اب دهنمو‌قورت دادم،از اسم وسطم متنفرم...دوست داشتم پدر لعنتیمو‌بخاطرش بکشم.

"فرانکی...مارگارت مک."

کلاس رفت روهوا!نمیدونم کجا مارگارت خنده داشت ؟
ی پسره از ته کلاس گفت"میخواد لابد مث مارگارت   تاچر نخست وزیر انگلیس شه!"

دستمو مشت کردم در حدی که حس میکردم ناخن های کوتاهم کف دستمو زخم کرد!

معلم چشم غره ای به پسر رفت وگفت"اون قرار بشه فرانکی مک...نقاش بزرگ بریتانیایی...و‌تو هیچی نمیشی چون خانم ها مسخره میکنی!"

همه با چشم های گرد شده به معلم نگاه کردن. خانم استوارت یک خانم ۲۵ساله بود...تو کلاس قدم زد وگفت: درس امروز...با مسخره کردن ادما بجا نمیرسیم...مهم انسانیت...نه هویت و ملیت ادم!

اون زن باعث شد که کمتر از اسم وسطم فرار کنم.واقعن مسخره بود برام... خیلی از کشورا طرف بدنیا میومد یک اسم داشت نه دوتا... دوتا اسم داری که یکیش تا اخر عمرت باهاش صدات نمیزنن یا ازش متنفری.

keeping your head up[L.T]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang