۲۱_احمق

247 37 23
                                    


داستان از دید فرانکی

یک هفته بعد از اتفاق...

در خونه رو‌باز کردم و با چهره خندان زین و‌یک دختر که موهای بلوطی رنگ داشت وچشمای خاکستری مواجه شدم.

"سلام!"با لبخند ازشون استقبال کردم.

"های خانوم فرفری!عزیزم این فرانکیه..وفرانکی ایشون نامزدمه رزه!"زین نامزد شو بهم معرفی کرد.

"از اشنای باهات خوشبختم رز...به خوشگلی نقاشیتی!"درحالیکه وارد خونه میشدن گفتم،"براتو کیوت!"رز اولین جمله ای که گفت این بود.

"این چیه؟"جعبه گرفتم از رز وگفتم.زین و رز روی یک کاناپه دونفره نشستن.

"بازکن بیین!"زین با لبخند جوابمو داد.درجعبه رو‌بازکردم و یک ست قلمو‌بود در سایزهای مختلف!

"وای اینا...مرسی..."با ذوق مرگی تمام ازشون تشکر کردم‌.

"بقیه برا عیادتت چی اوردن؟"زین ازم پرسید.

رز محکم زد تو شکمشو"بتوچه؟شاید دوست نداره بگه..."بهش پرید‌.خندیدم "مشکلی نیس...خوب خنده دارترین شون لوک بود...بهم یک عروسک گوسفند داد!"با یاداوری گوسفندی که لوک بهم داد اخم ریزی رو صورتم امد !مردتیکه زرافه!

زین ورز زدن زیر خنده،منم اخمامو الکی کشیدم توهم "منم تولدش میخوام یک عروسک زرافه بدم بهش !مردتیکه گولاخ!"باحرص گفتم.

رز ازخنده ریسه رفت"وای عزیزم... خیلی بامزه است...همون طور‌که گفتی..."با خنده منو نگاه کرد.خنده اش دوستانه بود.

زین خودشو وجمع وجور کرد"میدونم نایل و هریت هم اومدن.لیام و‌هری هم که باهم‌اومدن...لویی؟"با شک پرسید.

نفسم گرفت...نفس عمیقی کشیدم"آقای تاملینسون...لیام گفت رفته اردو تمرینی دانکستر..."با غم جواب زین دادم.

زین زیر لبش فوشی داد"بیخیال...راستی... هفته آینده افتتاحیه گالریه...و تو باید حتمن باشی چون تنها هنرمندگمنامی...و‌بیشتر کارات گذاشتم اونجا!"سعی کرد بحث عوض کنه.

" مرسی...تیپ خاصی باید بزنم؟؟"با ذوق پرسیدم ازش انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش ناراحت بودم!

رز زدن زیر خنده"نه عزیز دلم...خودت باش...هرچی عشقت کشید بپوش..باورت نمیشه...یبار زین با شلوارک و تاپ امد توگالری!"

"خوب لاو...استایلم اینه...ازکت وشلوار متنفرم!"زین ازخودش دفاع کرد.

براشون بستنی ریختم"منم از لباس رسمی متنفرم" درحالیکه جلوشون میذاشتم گفتم.

زین قاشق شو کرد تو بستنی"اوووه تو باید بری پیش لو...عاشق استایل ورزشی..."زین بقیه حرفشو خوردوقتی دید ناراحت شدم.
"هعی فرانکی...منم رشته گرافیک خوندم...دوست داشتی بیا ی وقتایی کارگاهم باهم نقاشی کنیم..."رزسعی کرد حواسمو پرت کنه.

keeping your head up[L.T]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin