۱۴_بی خبر

234 55 80
                                    

یک ماه بعد...

داستان ازدیدفرانکی

چشامو باز میکنم و‌سقف طوسی اتاق خواب بچگیمو از نظر میگذرونم.

از این اتاق و این خونه خاطره خوشی ندارم.گوشه گوشه اش بو خیانته و دعواه.

یک ماهی میشه که اینجام.بی خبر از لویی...سی روز بدون دیدن چهره معصومش که تو خواب عمیقه.

زیاد نمیتونم‌برم بیرون. برای امنیت خودم همش خونه ام.

بابا...اوه بهتر بگم پدر بیولوژیکیم نمیدونه قضیه چیه.فقط هر روز صبحانه برام حاضر میکنه و سر میز صبحانه کلی قربون صدقه ام میره یا درمورد رابطه باهام حرف میزنه.کااام ان.

بیژامه طوسی مو یکم بالا کشیدم و‌یقه تی شرت رولینگ استونم درست کردمو موهامو بالا سرم گوجه کردم رفتم سمت دستشویی.

پله هارو‌پایین رفتم و‌ وارد اشپزخونه شدم.جف مثل همیشه مشغول پخت پزه.

رفتم در یخچال باز کردم و پاکت شیر و با کیک اوردم بیرون.

جف لبخندی زد وگفت:صبح بخیر فندوقم.

_صبح شماهم بخیر.

یک برش از کیک کاراملی که دیشب پخته بود گذاشتم تو ظرف که جف گفت:فرانکی عالی شده بود طعمش...مث مامانت دست پختت عالیه...

خنده ی بی رمقی زدم وگفتم:کیک که دست پخت نیس...

_چرا...غذا غذاه حالا دسر و پیش غذا فرق نداره...

_اوه یادم رف شما مردا همه چی به چشمتون یکیه...

جف از حرفم چشاش گرد شد وگفت:اووو...بچه بودی اینقدر زبون دراز نبودی...

ی تیکه از کیک خوردم و ترجیح دادم جوابشو ندم.

گوشیم زنگ خورد و اسم کانگور با پرچم استرالیا افتاد.

لبخندی زدمو تماس وصل کردم وگفتم:هااای!

آشتون خندیدوگفت:سلااام فرفری خوبی؟

_خوبم...خوبی؟چ خبر؟

_منم خوبم...اگه خبر منظورت لوییه هنوز وضعیتش ثابته...

نفسمو با اه بیرون دادم که آشتون گفت:هعی...قرار شد از منچستر لذت ببری...

_اوهوم...

_جف اذیتت میکنه؟

به جف نگاه کردم که داشت نیمروش پشت رو میکرد و دوتاگوش هم قرض کرده بود تا مکالمه منو گوش بده‌.

_نه...

_دلم برات تنگ شده...

_منم...

_جیزیسسس تو یک مرگته...پس اون فرانکی پر حرف و پر انرژی کجاست؟؟؟

_بی حالم یکم...

keeping your head up[L.T]Onde histórias criam vida. Descubra agora