۲۵_شانس

261 41 40
                                    

داستان از دید لویی

بعد از سالها بعداز مرگ پدر ومادرم و کلی سختی حس سرزنده بودن میکنم.خودمم تعجب میکنم چی شد انگار اون نقاشی بهم یک شوک وارد کرد تا بفهمم که من از اون دختر خوشم میاد خیلی وقته خوشم میاد اما چیزی یادم نمیاد شاید با قلبم اون به یاد اوردم.حالا اینجا تو زیر شیرونی خونه اش وایستادم و محکم در آغوش گرفتیم همو رو.

"چرا این نقاشی تو گالری نذاشتی؟"سرمو روی کله فرش گذاشتم وگفتم.

"کدوم نقاشی؟"فرانکی باتعجب سرشو بالا گرفت.

دستمو کردم تو جیب شلوارکم و نقاشی دادم دستش.

فرانکی با دیدنش رنگش سرخ شد." خجالتیییی!"باهاش شوخی کردم.

فرانکی خندید و سرشو انداخت پایین و دستشو رو چشمهاش گذاشت!

"دیگه جای خجالت نیس!"دستاشواز روی صورتش برداشتم و گفتم.

"باور کن...مست نبودم...فقط تو حال خودم نبودم!"

"اوووو..احیانا تو مستی عکس سکس نمیکشی که؟"

"چییییی؟"

خندیدم ، اون محکم زد تو بازوم امد بره سمت در که باز کمرشو گرفتم وسمت خودم برگردندوم.

"کجا خانوم کوچولو تازه پیدات کردم!"

"احیانا...کاپیتان نمیخواد چیزی بخوره؟؟"

"صرف شده!"

"فک نمیکردم اینقدر بی ادب باشی!"فرانکی گونه هاش رنگ صورتی گرفت.ترکیب قشنگی با موهای فرش داشت.

خندیدم و دستمو انداختم دور گردنش به سمت اشپزخونه اشون رفتیم.

مادر فرانکی که خودش گریس معرفی کرده بود با دیدن ما چشاش گرد شد بعد.

"مامان ایشون لوییه!"فرانکی منو معرفی کرد.

"چییی؟بمن گفت از دوستای دوران کالجته!فک کردم دنیله!"گریس با تعجب گفت.

"دنیل کیه؟"

اون دوتا برگشتن سمت من.

"هیچی ی مردیکه بیشعور که دنبال دخترم بود.بهرحال...خوشحالم که بهوش اومدی پسرم بشین!"مامان فرانکی دماغشو چین داد وگفت.

"من با دوستام دارم بیرون راحت باشید"مامانش چای با کیک خونگی اورد گذاشت جلوم وگفت.

"مرسی"باهاش دست دادم وگفتم.

"اوووممم چ‌دستپختی مامانت داره!"از کیک کاراملی خوردم وگفتم.

"خودم پختم!در ضمن کیک دست پخت محسوب نمیشه!"فرانکی زد زیر خنده وگفت.

"خوب...میدونم باید به یک شام دعوت کنم...ولی فرانکی... من یک ماه تمام  ذهنم درگیرته...میدونی وقتی اولین بار که دیدمت گروگان گرفته بودنت...یک حس خیلی اشنا داشتم...انگار سال هاست میشناسمت!"یکم دیگه از کیک با چای خوردم وگفتم.

keeping your head up[L.T]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang