۱۷_زندگی جدید

284 54 66
                                        

داستان از دید لویی

از شدت درد چشامو بستم. آندره دوست لیام و‌فیزیوتراپم گفت:بسه...لویی...به اندازه کافی فشار اوردی به خودت.

امروز میشه دو هفته که بهوش اومدم.و پنجمین جلسه فیزیوتراپیم.

لیام‌اومد سمتم و بطری آبمو داد دستمو‌گفت:سه هفته دیگه تمرینامو شروع میکنیم...تیم خیلی بهت نیاز داره.

این جمله خیلی آشنا بود... حاضرم قسم بخورم قبل از تصادفم لیام هیچوقت اینو نگفته بود.
همیشه میگفت: فوتبال بازی تیمیه...رو یک نفر نیس..
توکاپیتان تیمی...تیم هدایت میکنی...نه اینکه تیمت بهت احتیاج داره!

لیام نگاهم کرد وگفت:چی شد لو؟سرت درد گرفت؟

_نه...تو این جمله رو‌قبلن نگفته بودی...

_قبل این بود که سه ماه بری توکماو هم تیمات توهم برشون داره یک گه ای هستن و تیم به گند بکشونن...

_آره دیدم رفتن دسته دو...زحمات سه سال منو به فاک دادن.

_کی میخوای به باشگاه سر بزنی؟

_نمیدونم...موقعی که اساسی رو پاشدم... که یک درس حسابی بهشون بدم.

لیام خندیدوگفت:همینه...

بعد از اینکه لباسمو عوض کردم با لیام رفتیم بیرون.

قرار شد بریم چندتا خونه بیینم.با پولی که پدربزرگ برام به‌ارث گذاشته بود تصمیم گرفتم یک خونه‌ویلایی خوب به دور از برادرام بگیرم.

*
**

مشاوره املاک داشت همین طور داشت وراجی میکرد.

تو‌خونه قدم زدم رفتم سمت حیاط.یک استخر شیک وسط‌حیاط بود که جون میداد تابستون با پسرا بترکونیمش.

یک چیزی نظرمو جلب کرد.یک اتاقک ته حیاط بود.
سمت اتاقک رفتم.لیام و مشاور املاکی هم پشت سرم اومدن.

_اینجا چیه؟

_اوووو مالک قبلی ساخته بوده...برای همسرش...اینجا نقاشی میکرده...یجور کاراگاه هنری بوده...اگه نمیخوایدش میگم خرابش کنن...

در رو‌باز کردم و‌وارد اتاقک شدم.یک حس خیلی آشنا بهم داد...ی دژاوو...من توکل عمرم حتی پامو تو کاراگاه زینم نذاشتم...چون زین کاراگاه نداشت یک اتاق اپارتمانش مال کارش بود و‌همیشه درش میبست از بس که شلوغ و نامرتب بود.

یسری کاغذ طرح خورده رو زمین جامونده بود و دیوار یکم رنگی بود.حس خیلی خوبی بهم اتاقک داد..نمیدونم چرا.

برگشتم سمتشون گفتم:اتاقک هم میخوام...سر همون قیمتی که توافق کرده میخرم!

املاکی ذوق مرگ رفت تا به صاحبش زنگ بزنه.

keeping your head up[L.T]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora