۱۵_توهم

247 50 55
                                    


داستان از دید لویی

چشامو‌باز میکنم...اول همه چیز تاره...بمرور تصاویر واضح میشن...یک درد مزخرف تو سرمه و سینمه ام هم درد میکنه.

سرمو‌میچرخونم و زین میبینم که با بهت بهم نگاه میکنه داد زد:پسرا اااا بهوش اومد....

از صداش چشامو جمع میکنم توی چند ثانیه اون سه تا به اتاق حمله ور میشن و زین کنار میزنن.

نایل خودشو پرت کرد تو بغلم گفت:تووومووووو

منو از بغلش بیرون اورد وگفت:هی....منو یادته؟؟

_کله ات هنوز بو پنیر پیتزا میده!

با این حرفم چهارتاشون نفس حبس شده اشون بیرون میدن.

لیام نایل از روم بلند کرد وگفت:خفه اش کردی...لویی درد داری؟

_سرم داره میترکه از درد...

زین سریع دکمه بغل تختمو زد.هری که تا اون لحظه ساکت بود گفت:لو...باید چکاپ کامل شی.

_چند وقته خوابم؟؟

چهارتایی بهم نگاه کردن بعد شلیک خنده اشون اتاق پر کرد.
زین گفت:داداش خواب که چ عرض کنم...رکورد خرس قطبی زدی.

_چی؟؟؟؟

_سه ماه....کل بهار از دست دادی...

اه از نهان در اومد...تمام تمرین ها...فیستیوال های بهاره.. از همه مهم تر...منظره پارک های لندن تو بهار از دست دادم.

هری دستشو گذاشت رو شونه ام و گفتی:میدونم به چی فکر میکنی...مهم اینکه پیشمون برگشتی.

لبخند بی جونی زدم.بعد از نیم ساعت درد کشیدن تیم پزشکی اومد شروع کرد به چک کردنم.

پزشک معالجه ام نگاهی بهم کرد وگفت:آقای تاملینسون...رک بگم زنده موندت معجزه است...و اینکه از دست ندادن حافظه ات ی چیز خارق العاده...

چشامو از درد جمع کردم وگفتم:فعلن این درد کوفتی داره ذره ذره میکشتم.

_برات مسکن زدیم...یکم زمان میبره اثر کنه.

بعد از اینکه دکتر رفت کم کم پلک هام گرم شد و روی هم رفت.

_اینقدر گفتی زود زود بفرما راضی شدی؟؟

به پسر مو مشکی که چشم های ابی داشت نگاه کردم،قیافه اش خیلی اشنا بود.

دستشو‌گذاشت رو شونه امو گفت:بن ام...لعنتی سه ماه باهم همه چی دیدیم...

_بن؟؟

_اره...برات ی خبر دارم...از این ببعد منو تو‌خواب میبنی...و اینکه نمیخوای بری دنبال ژولیت فرفریت؟؟

_ژولیت فرفریم؟؟

_ریدم تو اون مغزت که ما رو یادت رفته...خلاصه داستان...حواست به داداشات باشه که دوباره به فنات ندن...

keeping your head up[L.T]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora