۹_رفیق خوب

293 64 98
                                    


داستان از دید لویی

وقتی ابراز علاقه اون کانگور شنیدم اینقدر عصبانی شدم که فکر نمیکردم رو جو آب وهوایی لندن تاثیر بذاره یک ربع تمام بارون بی وفقه میبارید.

وقتی ارومتر شدم،هوا صاف شد و ابرها کنار رفتن.

فرانکی گریه کرده بود...نوک ببنیش قرمز شده بود چشماش قرمز. به دروغ به اشتون گفت که سرما خورده زیر بارون.

واقعن چه مردهای نمونه ای تو زندگش داشت.سه روز تمام اعصاب دختره بیچاره بهم ریخته بودن.

اون از باباش،بعد دیک هد اعظم دنیل،اینم از اقا کانگور!

اشتون وفرانکی رفتن مک دونالد تا ناهار بخورن.

فرانکی یک گاز گنده از همبرگرش زد که گوشه لبش سسی شد،اشتون تا دید خواست یک دستمال برداره و تمیز کنه،خوب...بنابه دلایل دستمال از جا دستمالی در نیاورد!!

فرانکی نگاه اشتون کردوگفت:دستمال براچی میخوای؟

_که سس صورتتو تمیز کنم!

چشای فرانکی گرد شد،دست کرد وخیلی راحت یک دستمال برداشت و صورتش تمیز میکرد گفت:اش اینقدر بازوهات بزرگ شده که نمیتونی یک دستمال دراری؟

آشتون با چشم های گرد شده زل زده بود به جا دستمالی گفت:باورکن گیر کرده بود!

بعد از ناهارشون آشتون از فرانکی خداحافظی کرد و‌بالاخره فرانکی به سمت خونه ما راه افتاد.

داستان از دید فرانکی

صدا یک سری ادم از اتاق لویی میومد. در اتاق باز بود.وارد اتاق شدم ودیدم چهارتا پسر تو اتاقن.

یکیشون که موهای بلوندی داشت ،با هریت حرف میزد.یکیشون که هری بود زل زده بود به لویی و سکوت کرده بود و اون دوتای دیگه داشتن باهام بحث میکردن که با ورود من همه سکوت کردن به من نگاه کردن.

هری لبخندی زد و سمتم و امدوگفت:سلام فرانکی!

لبخندی زدم و درحالیکه با هری دست میدادم گفتم:سلام اقای استایلز!

هری دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به جلو یکم هل داد و ربه پسرا گفت:خوب پسرا این فرانکی که گفتم!

یکیشون که موهای قهوه ای و‌چشامای قهوه ای داشت جلو امد درحالیکه دست میداد گفت:من لیامم!

_خوشبختم!

هری گفت:لیام مربی ورزشه!

سرمو به نشون تایید تکون دادم.هری به یک پسره چشمای عسلی داشت اشاره کرد وگفت:ایشون هم زین نقاشمونه!

زین درحالیکه باهام دست میداد گفت:دوست دارم کارات ببیینم هری میگفت عالیه!

گرما رو روی گونه هام حس کردم وگفتم:اقای استایلز لطف دارن.

keeping your head up[L.T]Where stories live. Discover now