جنی قبل از بیرون اومدن بوسهای به گونهی پدرش زد و گفت: من دارم میرم
پدر جنی درحالی که فنجون قهوهاش رو روی میز میگذاشت پرسید: مطمئنی نمیخوای برسونمت؟
جنی سری تکون داد و گفت: آره نگران نباش ، مامان که بیدار شد بهش بگو دوستش دارم
پدر سری تکون داد و روزنامهی روی میز رو باز کرد و به خوندن مشغول شد.جنی راهش رو پیش گرفت تا به سر کوچه برسه و منتظر اتوبوس شد ، موتور سیکلتی از کنارش رد شد و بعد از چند دقیقه برگشت ، موتور سوار کلاه رو از سرش درآورد و چهرهی آشناش رو نمایان کرد و سلام کرد و گفت: هی میخوای برسونمت؟
جنی سری تکون داد و گفت: نه راستش ، ترجیح میدم اتوبوس سوار شم
چارلی شونه بالا انداخت و گفت : من مشکل شما دوتا رو نمیفهمم ، این اتوبوس مدرسه چیزی جز یه جهنم زرد برای من نیست ، اصلا نمیفهمم چرا سوارش میشید
جنی که جوابی نداشت بده فقط لبخندی زد و به پاهاش خیره شد ، چارلی خداحافظی کرد و رفت."شما دوتا" ، "ما دوتا" ، براش عجیب به نظر میرسید خیلی وقت نگذشته بود از آخرین باری که با یه نفر جمع بسته میشد . اتوبوس رسید و جنی سوار شد ، چشمش به لیسا که توی صندلیهای آخر نشسته بود خورد ، لیسا سرش رو به پنجره تکیه داده بود و چراغ هدفونش روشن بود و داشت چُرت میزد .
"دوست دارم کنارش بشینم" جنی پیش خودش گفت و سعی کرد خودش رو بدون اینکه تعادلش رو از دست بده به آخر اتوبوس برسونه اما یکی از چیرلیدرها دست جنی رو محکم گرفت و پرسید: هی کجا داری میری؟
جنی که هنوز چشمش به لیسا بود گفت: عام ... ندیدم کنارت یه جای خالی هست
و کنار دختر نشست و گفت: دیروز خیلی عجیب بود ، این خانم کلیوود آدم عجیبیه
دختر جواب داد : آره ولی بیخیال کلیوود مقصر اون دخترهی مزخرفه ، منوبان رو میگم
جنی سری تکون داد و چیزی نگفت و دختر ادامه داد: دیروز جولی بعد از مدرسه گفت قراره تقاص کارش رو پس بده
جنی با کنجکاوی و نگرانی پرسید : منظورت چیه؟ اون که کاری نکرده
دختر با عصبانیت گفت: کاری نکرده ؟ دیدی با جولی چطور حرف زد؟
جنی سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه و جواب داد: و تو هم دیدی که جولی چطور با لیسا رفتار کرد؟
دختر دست به سینه تکیه زد و گفت: هیچکس با چیرلیدرها در نمیافته.اتوبوس که به مدرسه رسید ، جنی از دختر چیرلیدر جدا شد و صبر کرد تا لیسا از اتوبوس پیاده بشه ، جنی خودش رو با لیسا هم مسیر کرد و گفت: هی ، باید راجع به یه موضوع باهات حرف بزنم
لیسا چشم چرخوند و گفت: نگران نیستی چیرلیدرها منو با تو ببینن؟
جنی اخمی کرد و پرسید: چرا باید نگران باشم؟
لیسا شونه بالا انداخت و گفت: نمیدونم شاید به این خاطر که اونا چندتا هرزهی عوضی و بدجنسن؟ ساعت ناهار بیا به پارکینگ مدرسه ، اونجا صحبت میکنیم
و بعد سرعتش رو زیاد کرد و نذاشت جنی بهش برسه"چی میخواست بگه؟ چی میخواست بگه؟" توی دلش اظطراب رو حس میکرد ، پوفی کشید و به راهش ادامه داد . چارلی وسط راهرو باهاش همراه شد و سلام کرد و گفت: هی لیسا حدس بزن وقتی داشتم میومد به کی برخوردم
لیسا چشمی چرخوند و گفت : برام مهم نیست چارلی ، دیشب یه جورایی توسط جنی توی منطقهی دوستی قرار گرفتم (friendZoned به معنی وقتی که کراش یه نفر بهش میگه هیچ علاقهای به برقراری رابطه نداره و فقط قراره دوست بمونن)
چارلی با تعجب پرسید : چی؟ کِی ؟ چطوری ؟
لیسا با بی حوصلگی جریان دیشب و نامهها رو برای چارلی تعریف کرد و چارلی در جواب گفت: این چیز خوبی نیست؟ حداقل دیگه مثل غریبهها باهات رفتار نمیکنه
لیسا سری تکون داد و گفت: مسئله اون نیست! جنی گفت باید راجع به یه موضوع باهام صحبت کنه
چارلی با خوشحالی گفت: فکر کنم قراره یه اعتراف عاشقانه باشه درست مثل چیزایی که توی مانگاها(کمیکهای ژاپنی و کرهای) اتفاق میوفته
لیسا اخمی کرد و جواب داد: زندگی واقعی اصلا شبیه مانگا نیست چارلی ، خیلی مزخرف تره
چارلی ساکت شد و به فکر فرو رفت ، لیسا به سمت کمدش رفت و بعد از چشم غره رفتن به جولی که کمی اون طرفتر ایستاده بود و با لبخند به لیسا نگاه میکرد کمدش رو باز کرد و وسایلش رو برداشت ، درست در همون لحظه ، آقای مدیر با چهرهای در هم و گرفته به سمت لیسا اومد و گفت: خانم منوبان میشه لطفا درب کمدتون رو باز کنید؟
لیسا با لحنی پر از پرسش گفت: برای چی باید اینکار رو بکنم؟
آقای مدیر تکرار کرد : خانم منوبان میشه لطفا درب کمدتون رو باز کنید ؟
لیسا شونه بالا انداخت و درب کمدش رو باز کرد ، آقای مدیر گفت: وسایل رو خالی کن لطفا
لیسا با کمی عصبانیت گفت: نمیفهمم این کارها برای چیه؟
آقای مدیر با اخم گفت: کاری که گفتم رو انجام بده!
لیسا چندتا از کتابهاش رو از کمد خالی کرد و یک تیکه پلاستیک کوچک از لای کتابهاش روی زمین افتاد
YOU ARE READING
How To Murder Your Own Family | Jenlisa
Teen Fiction[Completed] چرا تا حالا سعی نکردم خانوادهام رو بکُشم؟ این سوالیه که نوجوونهایی مثل لیسا هر روز از خودشون میپرسن. Cover by lisarius