چارلی چشماش رو باز کرد و بعد دوباره بست و روی هم فشار داد تا دوبینی ایجاد شده از خوابآلودگی از بین بره زیر لب فاکی به زندگی گفت و بلند شد و برای دوش گرفتن آماده شد . وقتی چارلی از حمام بیرون اومد کادو تولد لیسا که یک ماه جلوتر خریداری شده بود روی میز بهش چشمک میزد و اون رو صدا میزد تا چِکِش کنه .
چارلی لبخندی زد و دستی روی جعبه یوکلیلی (از این گیتار کوچولو فسقلیهای که گریس واندروال میزد ، لیسا هم بلده بزنه) کشید و سعی کرد چهرهی لیسا رو وقتی کادوش رو بهش میده تصور کنه ، لذت بخش بود واقعا لذت بخش بود جعبه رو را کرد و پایین رفت.
چارلی صبحانه خورد و آماده رفتن شد اما قبل از بیرون رفتن از درب از پنجره بیرون رو نگاه کرد تا مبادا جنی بیرون منتظره سرویس ایستاده باشه ، چون بعد از اون گفتگویی که قبل از مدرسه داشتن هنوز آماده نبود باهاش رو در رو بشه و وقتس دید خبری از جنی نیست کلاه ایمنیش رو برداشت و سوار موتورش شد ، هوا آفتابی ولی خنک بود و احساس تازگی میداد ، هوا کاملا روشن شده بود و خبری از هیچ ابری توی آسمون نبود ، فقط و فقط آبی روشن همونجوری که توی انیمیشن "بالا" نشونش داده بودن.
چارلی موتورش رو پارک کرد و خدا رو شکر کرد که امروز جمعهاس و قراره برای دو روز از این محیط دور باشه ، جولی از ماشین اسپرت دوست پسر جدیدش که یکی از نیمکت نشینای تیم فوتبال بود و تنها دلیل حضورش توی تیم جیب پر پول باباش بود ، پیاده شد و درب رو پشت سرش کوبید و با صدای بلند گفت: فاک بهت برندون
و چشم غرهای به چارلی که درحال قفل زدن به موتورش بود رفت ، و چارلی هم با اعتماد به نفس کامل توی چشمان جولی نگاه کرد و گذاشت از مقابلش بدون دردسر رد بشه .چندتا از بازیکنای تیم از کنار چارلی رد شدن و سلام و احوال پرسی همیشگی رو که خیلی هم پر سر و صدا بود انجام دادن و بعد وارد ساختمون مدرسه شدن ، چارلی اما هنوز منتظر بود تا اتوبوس زرد رنگ سر برسه و لیسا ازش پیاده بشه و به سراغش بیاد و بهش صبح به خیر بگه .
اتوبوس مدرسه چند دقیقه بد نزدیک پارکینگ ایستاد و همه ازش پیاده شدن ، لیسا آخرین نفری بود که پیاده شد ، اما وقتی پیاده شد منتظر وایساده بود و مدام داخل اتوبوس رو نگاه میکرد و بعد دست دراز کرد و دست اون دخترهی چشم گربهایِ ریزه میزه رو گرفت و کمک کرد از اون دو تا پلهی اتوبوس که خیلی هم براش بلند نبود پایین بیاد ، بعد جنی چیزی گفت که باعث خندهی لیسا شد و ازش جدا شد و لیسا همچنان داشت رفتن جنی رو با نگاهش دنبال میکرد و بعد از اینکه جنی از دیدش محو شد ، مسیرش رو پیش گرفت و بدون اینکه متوجه چارلی بشه از کنارش گذشت و وارد مدرسه شد.
چارلی به دنبال لیسا راه افتاد و صداش کرد ، لیسا با لبخند بزرگی که به لب داشت متوجه چارلی شد و لبخندش رو از بین برد و سلام داد ، چارلی با بازیگوشی ضربهای به شونه لیسا زد و پرسید: به چی میخندی
لیسا شونه بالا انداخت و گفت: هیچی ، فقط به چیزی که جنی توی راه گفت
چارلی سری تکون داد و گفت: اون کلوپ بازی رو یادته؟ همون که التماسشون میکردیم توی شب "میکروفن باز" بهمون حق اجرا بدن؟
لیسا سری تکون داد و گفت: آره آره ، مرتیکهی خرفت که فکر کرده بود صاحب تمام دنیاس
چارلی سعی کرد با نارحتیش از قبل رو با یه لبخند بپوشونه و گفت: خبر اجرای چند هفتهی پیشمون رو شنیده و حاضره کل این بعد از ظهر رو به گروه ما بده
لیسا واویی گفت و از خوشحالی کمی بالا پرید و چارلی رو محکم بغل کرد و گفت: این عالیه ، کلی از بچههای دبیرستانی آخر هفتهها رو اونجا میگذرونن ، ما میترکونیم
چارلی از ذوق لیسا لبخندی زد و گفت: آره عالی میشه خودش هم نگران بود از اینکه دقیقهی نودی تماس گرفته و تصمیم گرفته بود امشب رو به ما بده اما نکتهی مثبت اینجاست که ما همیشه آمادهایم . ساعت ناهار با گروه توی اتاق موسیقی آهنگایی که میخواییم بخونیم و ترتیبشون رو مشخص میکنیم ، مطمئنم عالی میشه
لیسا دستی به شونهی چارلی کشید و گفت: نمیتونم براش صبر کنم ، باید به جنی این خبر خوب رو بگم
و به سمت کلاسش دوید
چارلی آهی کشید و از کمدش وسایلش رو برداشت و راهی کلاس شد ، اما وقتی دید حوصلهی کلاس رو نداد مسیرش رو برگشت و رو به روی موتورش کنار جدولهای پارکینگ نشست.
YOU ARE READING
How To Murder Your Own Family | Jenlisa
Teen Fiction[Completed] چرا تا حالا سعی نکردم خانوادهام رو بکُشم؟ این سوالیه که نوجوونهایی مثل لیسا هر روز از خودشون میپرسن. Cover by lisarius