آینده

411 92 11
                                    

لیسا چشم نازک کرد و پرسید: چی گفتی؟
کوانپیموک تکرار کرد: میخوام ازش بخوام باهام قرار بذاره، مگه کری؟
لیسا دستاش رو مشت کرد و ضربه‌ی سنگینی به گونه کوانپیموک زد و گفت: دهنت رو ببند مسخره!
کوانپیموک از شدت ضربه درد گرفته بود و دستش رو روی گونه‌اش گذاشته بود و فریاد زد: چرا میزنی؟ مگه چی گفتم؟
لیسا روی کوانپیموک پرید و بهش حمله کرد و گردنش رو با هرچه در توان داشت گاز گرفت به طوری که مزه خون رو میتونست توی دهنش بچشه و بعد رهاش کرد و هلش داد و کوانپیموک از پله‌ها پایین پرت شد و صداش شکستن گردنش به گوش رسید، لیسا خون رو از روی لب‌هاش پاک کرد و گفت: وقتی روی دوست‌ دخترم نظر داشته باشی این نصیبت میشه

"هی لیسا، هی دارم با تو حرف میزنما، چرا خشکت زده؟" لیسا رو به دنیای واقعی برگردوند و لیسا که از برگشتنش ناراضی بود گفت: متاسفام داداشی راه نداره
کوانپیموک اخمی کرد و گفت: ازت اجازه نخواستم، فقط ازت میخوام یکم جلوش ازم تعریف کنی، مطمئنم ازم خوشش میاد
لیسا دستاش رو مشت کرد و ناخن‌هاش رو توی کف دستش فرو کرد تا چیزی که توی خیالاتش انجام داده بود واقعا انجام نده و گفت: من بهش چیزی نمیگم، اون تنها دوستیه که دارم و نمی‌ذارم باهاش قرار بذاری
کوانپیموک اصرار کرد: اون یه دختره آزاده، چرا نمیذاری خودش تصمیم بگیره مگه دست توئه؟
لیسا هم روی حرف خودش موند و سعی کرد با برادرش منطقی رفتار حرف بزنه: تو اگه ازش بخوای باهات بیرون بیاد اون قبول نمی‌کنه و دیگه با منم احساس راحتی نمیکنه و اوقاتش تلخ میشه، پس اگر یه ذره برای من ارزش قائلی اینکار رو نکن
کوانپیموک کمی فکر کرد و گفت: ولی...
اما بعد حرفش رو خورد و گفت: ولش کن
و به جای همیشگیش یعنی زیرزمین برگشت.

لیسا نفس راحتی کشید و خواست به اتاقش برگرده که این دفعه جیسو دستش رو کشید و گفت: هی فکر شیطونی کردن رو امشب از سرت بیرون کن‌
لیسا با سوالی‌ترین چهره‌اش جواب جیسو رو داد و جیسو ادامه داد: خودت میدونی منظورم چیه!
لیسا جواب داد: جیسو محض رضای خدا میمیری اگه یه بار هیچی نگی و بذاری فکر کنم یه خواهر باحال دارم که خودش رو ضایع نمی‌کنه؟
جیسو اخمی کرد و گفت: به خاطر خودتون میگم، البته اگه دوست داری جنی بازم پاش رو توی این خونه بذاره
لیسا لبخندی زد و گفت: حواسم هست، ممنون اونی
و بعد به خاطر استفاده کردن از کلمه "اونی" خندید و به اتاق برگشت.

جنی نیمه برهنه داشت تی‌شرتی که از لیسا گرفته بود رو تنش می‌کرد و لیسا داشت از منظره لذت می‌برد که جنی پرسید: میخوای یکم هم مزه کنی یا فقط نگاه کردن کافیه؟
لیسا خندید و گفت: مامانم یکم شب‌ها سخت خوابش میبره و درست توی اتاق بغلیه وگرنه اصلا جات امن نبود
جنی خودش رو روی تخت جایی که آدولف خوابیده بود پرت کرد و گفت: بیا اینجا
لیسا به پشت آدولف زد تا بیدار بشه و بره روی جای خواب خودش بخوابه اما خوابش سنگین‌تر از این حرف‌ها بود پس جنی به روی خودش اشاره کرد و گفت: اینجا اینجا رو میگم
لیسا لبخند زد و چراغ اصلی اتاق رو خاموش کرد و درب اتاق رو قفل کرد و روی جنی ولو شد و گردنش رو بوسید و گفت: چه نقشه پلیدی کشیدی؟
جنی دست‌هاش رو دور گردن لیسا حلقه کرد و گفت: می‌خوام اذیتت کنم، میخوام هر چی که باید تا الان تجربه می‌کردی رو با من تجربه کنی
لیسا با ناامیدی پرسید: میخوای بذاریم توی خماری؟
جنی اهومی گفت و به بوسیدن گردن لیسا ادامه داد.

آدولف که از تکون‌ خوردن و بالا پایین رفتن تخت به سطوح اومده بود بلند شد و با ناراحتی میو میو کرد و به سمت جای خواب خودش رفت و جا رو برای لیسا باز کرد و لیسا از فرصت استفاده کرد و توی جای خالی ولو شد و گفت: نمیخوام بمیرم
جنی با مشت آروم به شونه لیسا زد و گفت: دلم برای این روزا قراره تنگ بشه
لیسا با کنجکاوی پرسید: مگه قراره دیگه از این‌ کارا نکنیم؟
جنی آهی کشید و گفت: تو قراره از اینجا بری یادت رفته؟
لیسا روی دستش تکیه زد و پرسید: و تو قراره اینجا بمونی؟
جنی که کمی تلخی توی لحنش بود گفت: به خاطر مامانم آره!
لیسا به فکر فرو رفت، دلش نمی‌خواست تموم بشه، این روزای خوب و این خوشبختی. از طرفی دلش نمیخواست حتی یه لحظه‌ی اضافی رو توی این محله و خیابون‌هاش و خونه‌شون بمونه و از طرفی نمیخواست این لحظه‌ها با جنی رو از دست بده و اینقدر جرئت نداشت تا از جنی بخواد باهاش بیاد چون نمیدونست توی آینده وقایع چطور رقم می‌خوره و هر چیز قراره چطور پیش بره.

"اگه لیسای آینده احمق می‌شد و عاشق یه دختر دیگه می‌شد و جنیِ آینده رو تنها می‌ذاشت چی؟ اگر جنیِ آینده لیسای آینده رو دوست نداشت چی؟ اگر چیزی که بینشون بود فقط و فقط باید در حد عشق دوران نوجوونی میموند چی؟ اگر سرنوشت این بوده اون‌ها حداقل چهار یا پنج ماه همدیگه رو بشناسن و دوست داشته باشن‌ چی؟" وقتی آخرین سوال به ذهنش خطور کرد لبخند خشکی به خودش زد و زیر لب گفت: من به سرنوشت اعتقادی ندارم و بعد خیز برداشت و پیشونی جنی رو بوسید و گفت: دلم برای این پیشونی و بعد این چشم‌ها و این لب‌ها تنگ میشه
و به نوبت پلک‌ها و لب‌های جنی رو بوسید.

جنی قطره اشک گوشه‌ی چشم لیسا رو پاک کرد و با خنده پرسید: داری ازم خداحافظی میکنی؟ هنوز دو سه ماهی وقت‌ هست!
لیسا فین فین کرد و گفت: حتی تصورش هم سخته
جنی دستی به گونه‌های لیسا کشید و گفت: ناراحت نباش، ما که قرار نیست با دلخوری از هم جدا شیم، شاید چندین سال دیگه دوباره همدیگه رو دیدیم و اگه اون موقع سینگل بودی ازت میخوام اون نوشیدنی که اولین بار من رو بهش دعوت کردی و هیچ وقت بهم ندادی بخوریم
لیسا خودش رو توی بغل جنی غرق کرد و گفت: بهم بهونه نده تا عاشق کسی دیگه نشم
جنی موهای لیسا رو نوازش کرد و گفت: شاید نقشه‌ام این باشه
لیسا با ناراحتی جواب داد: خیلی بدجنسی
جنی هم ناراحت بود اما چون می‌دونست اگه لیسا ناراحتیش رو ببینه بیشتر ناراحت میشه، پشت شوخی‌هاش خودش رو قایم کرد و گفت: تو بدجنس‌تری، من رو عاشق خودت کردی و داری میری
لیسا نگاهی به چشمای جنی انداخت و گفت: متاسفم جنی، ببخشید که داغ دلت رو تازه می‌کنم، تو تازه از شر می‌یانگ و خاطراتش خلاص شده بودی و حالا من قلبت رو می‌شکنم
جنی با مهربونی جواب داد: شاید اگه تو نمیومدی هیچوقت از می‌یانگ رها نمی‌شدم
لیسا پتو رو بلند کرد و روی خودش و جنی کشید و گفت: نمی‌ترسی از اینکه با من خاطره‌ی جدید بسازی؟ اگه وقتی رفتم به یادشون بیوفتی چی؟
جنی بوسه‌ای به گونه‌ی لیسا زد و گفت: وقتی عاشق یه نفر بشی، حتی آب خوردنش هم جزو خاطراتت حساب میشه، خاطره‌ها زخم‌های قدیمی نیستن که باید درمان بشن، اونا هدیه‌هایی هستن که برامون باقی موندن
لیسا پیشونی جنی رو بوسید و در حالی که آروم آروم به خواب فرو میرفت گفت: هدیه‌ها نباید اینقدر دردناک باشن

جنی دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت و به فکر فرو رفت، آیا واقعا خاطرات هدیه‌ان؟ یا عذاب‌های احساسی هستن که باعث شکنجه‌ان؟ آروم آروم چشم‌هاش رو بست درحالی که داشت یه خاطره به خاطراتش با لیسا اضافه می‌کرد.

How To Murder Your Own Family | JenlisaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora