پیژامه‌ها ، ژاکت‌های چرم و دخترای همسایه

1.8K 252 28
                                    

پدر لیسا از طبقه پایین فریاد زد: هی اگر تا پنج دقیقه دیگه حرکت نکنیم قراره دیر برسیم لیسا!
لیسا که در حال گشتن به دنبال کفش‌های همیشگیش بود با فریاد جواب داد : بهت گفته بودم چارلی قراره منو برسونه پدر!
و بعد از پیدا کردنشون از پله‌ها با سرعت پایین رفت.

جیسو که منتظر بود نون‌های‌ داغش از تُستر بیرون بپره رو به لیسا گفت: من به پدر گفتم تا تو رو برسونه ، چارلی یه جورایی من رو میترسونه
و بعد از گفتن این به فکر فرو رفت
لیسا زیرلب و با غرولند گفت: هی ، چون اون یه موتور سیکلت داره ، دلیل نمیشه یه پسر بد باشه یا مثل هر پسری باشه که تو توی دبیرستان باهاش قرار میذاشتی
و بعد به طرف ظرف‌های غذای "آدولف" و "ناپلئون" گربه‌های قهوه‌ای و سفید رنگش رفت و اون‌ها رو پر کرد و با اخم از خونه بیرون رفت و سوار ماشین شد.

معمولا سواری‌های صبح لیسا با پدرش در سکوت مطلق می‌گذشت و بعضی از روز‌ها رادیو روشن بود و احتمالا پدر لیسا تنها فرد اون جمع بود که از شنیدن اخبار روی رادیو لذت میبرد البته ناگفته نماند که پدر لیسا هم در واقع به این اخبار گوش نمیداد بلکه به فکر فرو میرفت و معلوم نبود به چی داره فکر میکنه.
لیسا بعد از خداحافظی کردن با پدرش پیاده شد و به سمت پارکینگ رفت تا شاید بتونه اونجا با چارلی همراه بشه و همونطور که حدس زده بود چارلی درحال پارک کردن موتورش در پارکینگ بود.

لیسا جلو تر رفت و سلام کرد و گفت: متاسفم چارلی ، جیسو باز گاهی وقت‌ها به معنی واقعی کلمه میتونه کِرم بریزه
چارلی لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره
لیسا دست به سینه شد و گفت: نمیدونم چرا اون میتونه درباره دوستای من حق رای داشته باشه درحالی که نصف دوست پسرایی که داشته یه کلکسیون کامل از کسایی بودن که حتی نباید باهاشون دوست بود ،به من که میرسه نمیتونم هیچ انتخابی توی کسایی که باهاشون دوستم داشته باشم ، یکی نیست بیاد و بگه محض رضای خدا سرتون‌ رو از زندگی این بچه بکشید بیرون!
چارلی که از تمام این عصبانیت لیسا فقط سر یه سواری صبحگاهی خنده‌اش گرفته بود ، تمام سعیش‌ رو کرد تا جلوی خنده‌اش رو بگیره و جواب داد: آروم باش گاوچرون‌

"گاوچرون" کلمه‌ای بود که چارلی هروقت میخواست از مخمصه‌ای که یک طرفش یک دختر ایستاده بود قصر در بره استفاده میکرد و چون این کلمه خیلی مسخره بود معمولا جواب می‌داد
لیسا آهی کشید و با ناراحتی گفت: کاش فقط میتونستم خودم باشم
چارلی که لیسا رو ناراحت دید ترجیح داد موضوع رو عوض کنه و گفت: هی شنیدم قراره یه دانش آموز انتقالی داشته باشیم اونم وسط سال مثل اینکه قراره فردا قراره برسه اینجا

"کاش یه دختر خیلی جذاب باشه" به ذهن هردو خطور کرد و باعث شد لبخندی شیطانی روی لب‌های جفتشون نقش ببنده و بعد از تموم شدن فانتزی‌هایی که داشتن برای دانش‌آموز جدید میساختن راهی کلاس‌هاشون شدن.

How To Murder Your Own Family | JenlisaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora