خنکای بهاری تن لیسا رو لرزوند و لیسا با خودش گفت :کاش سویشرتم رو با خودم آورده بودم
به ساعتش که نزدیکای ساعت نُه رو نشون میداد نگاه کرد و نامهای رو که توی دستش گرفته بود رو برای بار هزارم خوند "هی لیسا ، من ازت متنفر نیستم" ، دستی توی موهاش کرد و پوفی کشید ، یه بار دیگه و این بار کلمه کلمه نامه رو خوند "هی لیسا" ، "من" ، "ازت" ، "متنفر" ، "نیستم" ، هنوز هم معنیش رو نمیفهمید ، نامه رو تا کرد وتوی جیب جینش گذاشت و به زمین بازی پارک خیره شد ، اونجا رو دوست داشت با اینکه در اون وقت شب درحالی که چراغهای پارک یکی درمیون روشن بود ، ترسناک به نظر میرسید .بلند شد با خودش گفت: شاید اگه یکم قدم بزنم بهتر بشم ، این سرما داره من رو میکشه
راه رفتن رو شروع کرد و با هر چند قدمی که برمیداشت ، یک سوال از خودش میپرسید و گاهی یادش میرفت که قبلا این سوال رو از خودش پرسیده-اگه ازم متنفر نیست پس چرا اونطور رفتار کرد؟
-چرا حاضر نشد به حرفهام گوش بده ؟
-چرا با همه خوب و مهربونه و من رو نادیده میگیره ؟
-اگه ازم متنفر نیست پس چرا اونطور رفتار کرد؟
-از حرفی که توی نامه بهش زدم ، ناراحت شده؟
-چرا اینقدر گیج شدم؟
-چرا اینجام؟ اینجا واقعا سرده؟
-چرا سر یه جعبهی لعنتی اینقدر از دستم ناراحت شده؟
-ینی با نامهام خیلی ناراحتش کردم؟صدای پارس سگی لیسا رو از افکارش بیرون کشید . سگ پامرین که رنگی بین سیاه و قهوهای تیره بود ، لیسا دولا شد و سگ رو نوازش کرد و گفت: هی کوچولو تو گم شدی؟
سگ دست لیسا رو لیس زد و باعث شد خنده روی لب لیسا بیاد و گفت: هی کوچولو صاحبت کجاست؟
صدایی از درون تاریکی فریاد زد : هی کوما
سگ کمی خودش رو عقب کشید و سر جاش نشست ، لیسا اخمی به سگ کرد و گفت: هی تو که نمیخوای مامانی رو نگران کنی ؟
لیسا سگ رو آروم بغل کرد و به سمت صدا رفت و توی تاریکی پارک چهرهای آشنا دید ، جنی .جنی کوما رو از لیسا گرفت و گفت: مثل اینکه تو عادت به پس دادن وسایل من داری
لیسا که تا پنج دقیقهی پیش داشت از سرما یخ میزد ، احساس کرد پشتش از گرما داره میسوزه و جواب داد: سگ بامزهایه و تو باید مراقب باشی ، بیرون آوردن سگ بدون قلاده توی این محله خیلی خطرناکه
جنی سگ رو روی زمین گذاشت و سعی کرد قلادهای که توی دستش بود رو تن سگش کنه و گفت: کوما عادت داره هر بار به یه محلهی جدید میریم یه بار از دستم فرار کنه ، این بار هم کار خودش رو کرد
لیسا متوجه کوما که خیلی داشت تقلا میکرد از دست جنی خلاص بشه گفت: بذار کمکت کنم
روی زانو نشست و کوما رو نگه داشت تا جنی قلاده رو تنش کنه.
جنی تشکر کرد و بلند شد ، لیسا دو دل بود که آیا الان زمان مناسبی هست که سوالش رو بپرسه و دل رو به دریا زد و نامه رو از جیبش در آورد و پرسید: چرا؟
جنی به نامه نگاهی کرد و سرش رو پایین انداخت و سوال رو با سوال جواب داد : چی چرا؟
لیسا سوال خودش رو تکمیل کرد: چرا با من اینطوری میکنی ؟ طوری رفتار میکنی انگار از من متنفری ولی توی نامهات چیز دیگهای نوشتی!
جنی جبهه به خودش گرفت و گفت: تو هم یه جور رفتار میکنی که از من متنفر نیستی اما توی نامهات چیز دیگهای نوشتی!
لیسا کمی صداش رو بالا برد و گفت: متاسفم ! باشه؟
نفس عمیقی کشید و با صدای آرومتری ادامه داد: چیزی که توی نامه نوشتم از روی عصبانیت بود و حقیقت نداشت و به خاطرش متاسفم
جنی بعد از شنیدن حرف لیسا گفت: منم متاسفم به خاطر همه چیز ، به خاطر اینکه نذاشتم اون شب بهم توضیح بدی و اینکه طوری رفتار کردم که انگار ازت متنفرم
لبخند کوچکی گوشه لب جفتشون نقش بست و سکوت فراگیر شد اما جنی خیلی زود سکوت رو شکست و پرسید: این وقت شب اینجا چی کار میکنی؟
دست لیسا رو گرفت و ادامه داد : هی تو داری یخ میزنی و سریع ژاکتش رو درآورد و گفت: بیا اینو بپوش
لیسا که هنوز تحت شوک رفتار صمیمانه جنی بود گفت: نه نه لازم به این کار نیست
جنی اصرار کرد: تو داری یخ میزنی ، حتما خیلی وقته اینجایی ، پس بپوش یکم که گرم شدی میتونی بهم پسش بدی
لیسا ژاکت رو پوشید و تشکر کرد ، جنی دوباره پرسید: نگفتی اینجا چیکار میکنی؟ اینجا ترسناکه
لیسا جواب داد: فکر میکردم ، با اینکه یکم ترسناکه اینجا رو توی شب دوست دارم
جنی شروع به قدم زدن به سمت خونشون کرد و گفت: اینجا یکم ترسناک نیست ، اینجا خیلی ترسناکه!
لیسا باهاش همراه شد و گفت: به این خاطره که جاهایی مثل پارکها یا مدرسهها همیشه پر از سر و صدای بچههاس و وقتی اونها اونجا نیستن صداهاشون هنوز اونجاست
جنی کمی فکر کرد و گفت: باورم نمیشه ، دقیقا همینطوره ، انگار روح بچهها اونجا باقی مونده با اینکه جسمشون دیگه اونجا نیست
لیسا از تائید شدن حرفش احساس رضایت کرد.باز هم سکوت بینشون رو گرفت ، جنی هر لحظه منتطر بود لیسا به جعبه و محتویاتش اشاره کنه و راجع بهش بپرسه ، اما هیچی ، اون هیچی نگفت و کمی این امید رو در جنی ایجاد کرد که شاید لیسا اصلا درون جعبه رو نگاه نکرده ، جنی کوما رو بغل کرد و گفت: ممنون که کوما رو بهم بگردوندی
لیسا هم ژاکت رو درآورد و گفت : خواهش میکنم ، کار خاصی نکردم به خاطر ژاکت هم ممنونم
جنی لبخندی زد و به لیسا این دختر که این همه دروغ راجع بهش شنیده بود خیره شد ، "اون واقعا خوشگله" این جملهای بود که توی ذهنش نقش بست ، کوما توی بغلش تکون شدید خورد و جنی رو به خودش آورد ، لیسا هم دوست نداشت از جنی خداحافظی کنه همینطور منتظر بود جنی چیزی بگه تا حتی شده برای چند لحظه بیشتر اونجا بمونه اما نمیخواست در نظر جنی آدم عجیبی به نظر برسه پس گفت: پس من میرم
جنی هم که دست پاچه شده بود گفت: آره آره ، حتما خداحافظ
لیسا داشت از مسیر اومده برمیگشت که سوال جنی اون رو متوقف کرد: هی فکر کردم میری خونه
لیسا برگشت و گفت: همینطوره ، خونه من دو بلوک پایینتره
جنی که فهمیده بود ، در مورد دزدی جعبه واقعا زود قضاوت کرده دوباره گفت: به خاطر رفتار بدم به خاطر جعبه متاسفم !
لیسا هم دستای سردش رو توی جیبای شلوارش کرد و گفت: ایرادی نداره ، برای همه پیش میاد
جنی جلو اومد و دستش رو به سمت لیسا دراز کرد و گفت: دوستیم؟
لیسا لبخندی بزرگ زد کاری که معمولا انجام نمیداد و گفت: دوستیم
و به جنی دست داد و ازش خداحافظی کرد و جدا شد و مسیر خونه رو پیش گرفت و پیش خودش تکرار میکرد ، "دوستیم" ، "دوستیم" ، "دوستیم" ، اما هنوز گرمای دست جنی رو توی دستش حس میکرد ، اینقدر درگیر فکر و خیال و "دوستیم" بود که غر غرای جیسو و مامان رو به خاطر دیر اومدنش نمیشنید ، فقط از پلهها بالا رفت خودش رو روی تخت ولو کرد و با لبخند به خودش گفت "دوستیم" ، اما لبخند زیاد روی لبش دوام نداشت و اینبار با لحنی پرسشی از خودش پرسید: "دوستیم؟"مرسی بابت حمایتهاتون تا به اینجای کار ، لطفا اگه دوستای بلینک دارید ، اونها رو تگ کنید.
یه تشکر ویژه هم به
lisarius
بدهکارم به خاطر کاور کول و خفنش ، خیلی ممنون .
VOCÊ ESTÁ LENDO
How To Murder Your Own Family | Jenlisa
Ficção Adolescente[Completed] چرا تا حالا سعی نکردم خانوادهام رو بکُشم؟ این سوالیه که نوجوونهایی مثل لیسا هر روز از خودشون میپرسن. Cover by lisarius