A dedication to a lost flower.
Dear Melika Rest in peace angle , may you find your worth in waking world.جنی نگاهی به کوانپیموک انداخت و پرسید: هی اولیویا کیه؟
کوانپیموک شونه بالا انداخت و گفت: یه زمان بهترین دوستای هم بودن اما بعد از اینکه خونشون جا به جا شد و دوتا محل رفت پایین تر شروع کردن به ندیدن همدیگه
جنی کولهاش رو درآورد و به دست کوانپیموک داد و درحالی که شروع به دویدن مسیر طی شده توسط لیسا میکرد گفت: ممنون میشم اگه نگهش داریلیسا قدماش رو محکم برمیداشت و سعی میکرد بغضش نترکه و باعث نشه توی خیابون گریهاش بگیره وقتی به ایوون خونهاشون رسید صدای جنی متوقفش کرد: هی لیسا
لیسا سر جاش متوقف شد اما برنگشت
جنی درحالی که نفس نفس میزد گفت: واقعا تند راه میری
و خودش رو به لیسا رسوند و از پشت دست روی شونهی لیسا گذاشت و گفت: اجازه بده تنهات نذارم
لیسا بیشتر از همیشه قوز کرد و گفت: بذار این یه بار رو اجازه ندم
و درب خونه رو باز کرد و جنی رو بیرون گذاشت.جنی نگاهی به ساعت انداخت و تا زمانی که پدرش به خونه بیاد کمی زمان داشت و ترجیح داد لیسا رو اینطور رها نکنه ، پس از ترفند قبلی استفاده کرد و خودش رو به پشت پنجره رسوند و لیسا روی تختش نشسته بود و انگار در همون حالت خشکش زده بود ، چند ضربهی آروم به شیشه زد ، دیگه طاقتش داشت تموم میشد و دستاش قدرت این رو نداشتن که کنار پنجره نگهش دارن ، پس برای آخرین بار تلاش کرد تا لیسا رو به خودش بیاره و چند ضربهی دیگه به شیشه زد ، لیسا به خودش اومد و پنجره رو باز کرد و کمک کرد تا جنی داخل بشه و گفت: فکر کردم اجازه ندادم که تنهام نذاری
جنی دست به سینه شد و گفت: من به اجازهی دیگران نیازی ندارم
لیسا چشمی چرخوند و یکی از عروسکهای آدولف رو با یه چرخش دراماتیک شوت کرد و گفت: بیخیال جنی اصلا توی مود گرل پاور و اینجور چیزا نیستم
جنی روی تخت نشست و چند ضربه به کنارش زد تا لیسا کنارش بشینه و پرسید: ینی نمیخوای برام تعریف کنی که اولیویا کی بوده؟
لیسا پوفی کشید و روی تخت نشست و گفت: مسئله اصلی این نیست که اولیویا کی بوده ، مسئله اصلی مرگه ، من به فکر خودکشی نیستم و مرگ ترس اصلی من توی زندگیه اما چی میشد که مرگ فقط برای غریبهها بود و ما دچارش نمیشدیم
جنی دستی پشت لیسا کشید و گفت: متاسفانه همچین چیزی امکان پذیر نیست و خودت هم اینو خوب میدونیلیسا با چشمان پر از اشک گفت: مامان میگه یه ماشین اون رو زیر گرفته و بعد فرار کرده ...
اما جمله رو نتونست ادامه بده و خودش رو توی بغل جنی غرق کرد و با صدای بلند گریه کرد و با گریه ادامه داد: من میتونستم جای اون باشم یا جیسو یا حتی هر کس دیگه که به من مربوطه و این وحشتناکه
جنی سعی کرد با تکون خوردن خودش رو تبدیل به یه گهواره کنه و لیسا رو آروم کنه و گفت: مرگ هر لحظه توی تعقیب ماست ولی دلیلی نداره نگرانش باشیم پس سعی کن ذهنت رو ازش دور کنی باشه؟
لیسا کمی آرامش گرفته بود و آروم گفت: فقط بذار یکم همینطوری توی بغلت بمونم
جنی نفس عمیقی کشید و موهای لیسا رو نوازش کرد و گفت: بهتره به جای اینکه نگران مرگ باشی و ازش بترسی از هر لحظهی زندگی لذت ببری و از خودت بپرسی مگه من چند بار زندگی میکنملیسا همونطور که خودش رو توی بدن نحیف و کوچولوی جنی غرق کرده بود گفت: فقط برام درکش سخته که توی یه لحظه چه اتفاقی میوفته که باعث میشه از یه نقطهی زمانی به بعد یکی تبدیل میشه به نیستی
"اون داره راست میگه"جنی چشماش رو بست و فقط گفت: درست میشه لیسا ، وقتی جوونتریم باید اول با زندگی کنار بیایم و وقتی یه ذرهی دیگه پیر شدیم یاد میگیریم با مرگ کنار بیایم و مرگ دردی که الان داره رو نخواهد داشت
لیسا آهی کشید و اشکاش رو پاک کرد و گفت: شاید به این خاطره که وقتی پیر شدیم به مرگ اطرافیانمون عادت کردیم
جنی لیسا رو از خودش جدا کرد و گفت: دوست دارم خلاف این رو فکر کنم
لیسا روی تخت به پهلو دراز کشید و گفت : ممنون که یه یاغی هستی و به اجازهی هیچکس نیازی نداری
جنی خندهای کرد و طوری روی تخت دراز کشید که رو به لیسا باشه و گفت: کِی میخوای داستان پشت اولیویا رو برام تعریف کنی ، تو نوک آیسبِرگ (کوه یخی قطبی) رو برام تعریف کردی کِی میخوای به اون قسمتی که زیر آبه برسی؟لیسا خندهی کوچکی کرد و گفت: اون اولین دختری بود که عاشقش شدم ، اون تمام چیزی بود که خودم رو در آینده باهاش تصور میکردم و از صمیم قلب میخواستم
جنی چتریهای لیسا رو از توی صورتش کنار زد و گفت: همین؟
لیسا بوسهای به پیشونی جنی زد و گفت: دیگه همهی اونها گذشته ، حرف زدن دربارشون چه فایدهای داره؟ تنها چیزی که باعث میشه اون وقایع که سالها پیش اتفاق افتاده به فراموشی سپرده نشه منم ، برای چی باید به یاد بیارم و اونها رو زنده نگه دارم؟جنی دست لیسا رو توی دستاش فشار داد و گفت: شاید آدمها بمیرن ولی خاطرهها جاودانه هستن پس بذار اونها شنیده بشن تو نمیتونی خاطرهها رو ساکت کنی
لیسا جواب داد: داستان همیشگی ، دختر عاشق بهترین دوستش میشه و وقتی عشقش رو اعتراف میکنه چنان دست رد به سینهاش میخوره که توی خودش فرو میره ، از دوستی چندین ساله و کنار هم خوابیدن توی تخت هم دیگه و تا صبح راجع به رویاهاشون صحبت کردن تبدیل میشن به دو غریبه که فقط مادرهاشون همدیگه رو میشناسن پس دختر ترجیح میده فقط با کسی دوست باشه که اون رو کاملا میشناسه و تصمیم میگیره با هیچکس دربارهی خودش حرف نزنه حتی خانوادهاش!جنی نفس عمیقی کشید و بلند شد و گفت: تو عاشقش بودی و اون رفته ، من باید تنهات میذاشتم تا براش عزاداری کنی
لیسا بلند شد و دستای جنی رو گرفت و گفت : نه نه من خوشحالم که تو اینجایی
جنی سرش رو پایین انداخت و گفت: اما تو به من مهلت دادی هرچی در گذشته بوده رو تنها فراموش کنم همونطور که میخواستم اما من به این درک نرسیدم که این کار رو برای تو بکنم و الان ناراحتم و ...
لیسا نذاشت جنی حرفش رو ادامه بده و با بوسهای متوقفش کرد و جنی رو سمت تختش هل داد و دستای جنی رو به تخت قفل کرد و نذاشت تکون بخوره و وقتی برای نفس گرفتن خودش رو جدا کرد گفت: تو بهترین اتفاقی هستی که توی این چند سال اخیر برام افتاده پس لطفا این حرف رو نزن باشه؟لیسا دوباره خودش رو کنار جنی ولو کرد و با موهای جنی که کنارش روی تخت بود بازی کرد و به چشمهای زیبا و کشیدهی جنی خیره شد ، در با صدای بلندی باز شد و از پشت به دیوار کوبیده شد ، لیسا و جنی از جا پریدن و با جیسو که با تعجب به جنی نگاه میکرد رو به رو شدن ، جیسو بعد از برانداز کردن جنی گفت: هی یادم نمیاد کسی همراه لیسا وارد خونمون شده باشه !
YOU ARE READING
How To Murder Your Own Family | Jenlisa
Teen Fiction[Completed] چرا تا حالا سعی نکردم خانوادهام رو بکُشم؟ این سوالیه که نوجوونهایی مثل لیسا هر روز از خودشون میپرسن. Cover by lisarius