مقصر

539 101 17
                                    

"جیسو کدوم گوریه؟"
 این تنها چیزی بود که ذهن لیسا رو بعد ازاینکه  جنی یکم با آدولف بازی کرد وخداحافظی کرد مشغول کرده بود ، دوش گرفت و صبحانه خورد وگهگداری ازفنجونش قهوه می نوشید و به تقویم روی یخچال خیره می شد فقط دو هفته تا آزمون های تعیین نمره برای ورود به دانشگاه باقی مونده بود به خودش گفت:چقدرخوشحال میشم اگه نمره خوبی برای رفتن به دانشگاه موسیقی سن فرانسیسکو بیارم باید توی این دو هفته خوب درس بخونم

با خاطره دیشب لبخندی به لبش نشست و به خودش گفت : باید تمرکزکنم مطمئنم جنی هم نمیخواد کسی مزاحم درس خوندنش بشه تکیه زد واز قهوه اش لذت برد و به رویاپردازی راجع به آینده پرداخت ، صدای چرخش کلید توی قفل به خودش اومد و سر بالا کرد و جیسو رید که سعی داره قایمکی وارد خونه بشه ، لیسا دست به سینه بهش خیره شد و جیسو کلید رو روی کابینت گذاشت و سعی کرد دست پیش رو بگیره تا پس نیوفته و گفت: دیشب تا دیر  وقت کجا بودی؟
لیسا ابرو بالا انداخت و گفت : ببخشید؟ متوجه سوالت نشدم
جیسو که دید هیچ بهونه ای نداره تسلیم شد و گفت :پیش دوستم موندم
لیسا بلند شد بوسه ای به گونه ی جیسو زد و گفت : برام مهم نیست کجا بودی جیسو ولی برام مهمه بدونم بهت خوش گذشته یا نه
جیسو لبخندی زد و گفت: آره خوب بود
لیسا درحالیکه داشت ازپله ها بالا می رفت گفت : برات خوشحالم ، بالاخره داری زندگی میکنی
جیسو پشت سرش راه افتاد و پرسید : به توچی ، به تو خوش گذشت؟ با جنی بودی؟
لیسا هومی گفت و ادامه داد: آره خوب بود ولی میدونم از ته دل نمیخوای بدونی که دیروزچه اتفاقی افتاده ، لازم نیست تظاهر کنی اشکالی نداره
جیسو دستش رو روی شونه  لیسا گذاشت و متوقفش کرد و گفت:یعنی من اینقدر بدم؟
لیسا برگشت و جیسو رو درآغوش گرفت و گفت : نه  تو عالی هستی جدی میگم باور کن
جیسو سری تکون داد و ازلیسا جدا شد.

جنی درب روباز کرد وگفت: من اومدم
پدر جنی که روی مبل نشسته بود سرش رو از تبلتش بیرون کشید و گفت :هی صبح بخیر
جنی جلو اومد و بوسه ای به پیشونی پدرش زد و پدر گفت: ازاین به بعد اگر خواستی شب بیرون بمونی بهتر نیست ازقبل برنامه بریزی؟
جنی روی مبل کناری نشست و گفت: متاسفم پدر اصلا قرار نبود بیرون بمونم
پدر سری تکون داد و گفت:فقط گفتم بهتره که از قبلش به من بگی چون من برنامه داشتم تا دیروقت توی مطب بمونم و ترتیب پرونده های بیمارام رو بدم  اما پشیمون شدم و زود برگشتم
جنی زانوهاش رو بغل کرد و آروم گفت: دیگه تکرار نمیشه پدر
پدر دوباره سرش رو به تبلتش فرو برد و گفت: بهتره نشه ، میدونی که بین دارودرمانی مادرت نباید وقفه بیوفته حتی برای چند ساعت
جنی بلند شد ودستش رو مشت کرد و چون شهامت کافی برای گفتنشرو نداشت به پشت به پدرش گفت:فکرمیکنی اون اصلا خوب میشه پدر؟
پدرعینک رو روی چشمش محکم کرد و گفت : معلومه که خوب میشه ،این چه سوالیه؟
جنی قطره های اشکش رو توی چشماش نگه داشت و گفت : چون قبلا وقتی بیدار می‌شد صدام میزد و دنبالم میگشت ، دیروز وقتی بیدار شد فقط یه نگاه توخالی بهم کرد و راهی توالت شد و وقتی به چشماش نگاه کردم چیزی ندیدم فقط یه حفره‌ی خالی
پدر دفترچه کنارش رو برداشت و چیزی یادداشت کرد و گفت:ببینم چه تغییری به داروهاش میتونم بدم نگرانش نباش
جنی اصرار ورزید و گفت:چطور نگرانش نباشم؟ اون روزی یه وعده غذا میخوره ،توی روز یک ساعت هم بیدار نیست ، اصلا یک ساعت میشه؟ و حالا هم داره تنها دخترش رو فراموش میکنه
پدر کمی صداش رو بالاتر برد و پرسید : میخوای چیکار کنم؟ اون به بهترین نحوه ی ممکن ازش مراقبت میشه و بهترین داروها رو مصرف میکنه
جنی با گریه فریاد کشید : ترجیح میدم بمیرم اما اون رو ببینم که داره بد تر میشه پس بهتره هرکاری میخوای بکنی رو سریع‌تر انجام بدی
و ازپله ها بالا دوید و نایستاد تا گوش بده پدرش چه چیزی برای گفتن داره.

How To Murder Your Own Family | JenlisaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora