من(The End)

824 132 117
                                    

لیسا جعبه‌ای که با وسایل شخصیش پر کرده بود چسب زد و کنار گذاشت و سراغ قفس‌های بزرگ حمل حیواناتش رفت تا اون‌ها رو برای آدولف و ناپلئون آماده کنه که کوانپیموک در زد و پرسید: اجازه هست؟
لیسا سری تکون داد و کوانپیموک داخل شد و روی تخت لیسا نشست. کمی سکوت کرد و گفت: می‌دونم در جایگاهی نیستم که این رو بگم ولی بهت افتخار می‌کنم تو اولین کسی هستی که توی این خانواده جلوی مامان و بابا وایستاد و به چیزی که میخواست رسید.
لیسا نگاهی به کوانپیموک انداخت و گفت: تو هم می‌تونستی این‌ کار رو بکنی البته اگه میخواستی، فکر کنم زیاد تلاش نکردی!
کوانپیموک سری تکون داد و گفت: وقتی میخواستیم از تایلند به اینجا بیایم رو یادمه، حتی بعضی وقت‌ها خواب اون روز رو می‌بینم. برام سخت بود دل از اون خونه و محله بکنم بعد هم که اومدیم اینجا یادگرفتن زبونشون و فرهنگشون برام خیلی سخت بود تو بچه بودی و زیاد اون‌ زمان یادت نمیاد. وقتی تونستم بالاخره خودم رو جا بندازم دیگه از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودم و دیدم دوست ندارم هیچ‌کاری بکنم. به هیچ چیز اینجا علاقه نداشتم پس به مامان گفتم که بهم اجازه بده به تایلند برگردم و چه میدونم یه مغازه‌ی کوچیک قهوه فروشی راه بندازم و زندگیم رو بگذرونم چون احساس میکردم اینجا من رو نمیخواد و به اینجا تعلق ندارم و حالا مثل یه آشغال بی مصرف دارم زندگی میکنم و جز دردسر برای دیگران چیزی ندارم.

لیسا روی تخت نشست و از پهلو برادرش رو در آغوش گرفت و گفت: اگر این احساس رو داری بهتره بدونی مقصر تو نبودی باشه؟
لیسا به سمت یکی از کشوهاش رفت و کاتالوگی که مدت‌ها بود اونجا خاک میخورد رو بیرون آورد و گفت: یادته وقتی بچه‌ بودم، ساعت مچی‌ای که کادو تولد بهم داده بودی رو شکستم و شروع کردم به زار زار گریه کردن چون فکر میکردم قراره از دستم ناراحت و عصبانی بشی؟

کوانپیموک خنده‌ی بی‌صدایی کرد و گفت: این قدر گریه کرده بودی چشمات داشت از حدقه میزد بیرون! منم که دیدم چقدر ناراحتی چون پول نداشتم که ساعت رو به تعمیرگاه بدم خودم برات درستش کردم.
لیسا در حالی که کاتالوگ رو به طرف کوانپیموک میگرفت گفت: چرا این کار رو امتحان نمیکنی؟
کوانپیموک نوشته روی کاتالوگ رو خوند: "کارگاه آموزشی تعمیرات ساعت، کارگاه اول را رایگان مهمان ما باشید!"
کوانپیموک لبخندی زد و لیسا رو به خودش نزدیک‌تر کرد و گفت: این ایده‌ی خوبیه! چرا زودتر بهم نشونش ندادی
لیسا شونه بالا انداخت و گفت: هر بار ازت ایراد میگرفتم که کاری رو داری اشتباه انجام میدی یا طرز تفکرت درباره‌ی چیزی رو دوست نداشتم و اعتراض می‌کردم، عصبانی میشدی و داد می‌کشیدی و میگفتی چون کوچیک‌تر حق اظهار نظر ندارم تا حدی که دیگه دوست نداشتم باهات حرف بزنم.
کوانپیموک موهای خواهرش رو بهم ریخته کرد و گفت: تو یه احمقی و خیلی هم رو مخی!
لیسا نگاهی به برادرش انداخت و گفت: بیشتر روزها روی اعصابمی و ازت متنفرم، خوشحالم امروز از اون روز‌ها نیست!
کوانپیموک خودش رو از لیسا جدا کرد و بلند شد. کاتالوگ رو توی جیب پشتیش گذاشت و گفت: بهتره به این اخلاقم وابسته نشی، وقتی برای روز شکر گزاری و تعطیلات کریسمس برگردی دوباره حسابی میرم رو مخت!
لیسا با خنده کوانپیموک رو از اتاق بیرون هل داد و گفت: برای امروز دیگه بسه نمیخوام ببینمت.

How To Murder Your Own Family | JenlisaWhere stories live. Discover now