چه مرگته

494 91 27
                                    

لیسا فریاد زد: سوار شو جنی، معطل نکن بدو...
جنی کوله پشتیش رو سفت چسبید و سوار شد و درب رو محکم کوبید و نفس زنان پرسید: چه خبر شده؟ چرا امروز مدرسه نیومدی؟

لیسا در حالی که معلوم بود گریه کرده و عصبانیه به جلو خیره بود و فریاد‌های مامان که می‌گفت "من نمی‌ذارم دخترم توی یه شهر دیگه دور از من توی رشته‌ای که هیچ آینده‌ای نداره درس بخونه و معلوم نباشه چه غلطی می‌کنه‌، اگه میخوای توی یه شهر دیگه درس بخونی حداقل یه درس درست حسابی بخون" توی ذهنش مرور شد و گفت: شاید اگه رسیدیم توضیح دادم
جنی که ترسیده بود کمربند ایمنی‌اش رو آروم بست و پرسید: کجا می‌ریم؟
لیسا با دست اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: فعلا نمیدونم
جنی توی چهره‌ی لیسا بیشتر دقیق شد و جای دستی رو روی گونه‌اش دید انگار کشیده خورده بود و با کنجکاوی پرسید: صورتت، چه اتفاقی برای صورتت افتاده
لیسا دستی روی قرمزی صورتش کشید و گفت چیز مهمی نیست
جنی که کمی ترسیده بود گفت: من نمیدونم داریم کجا میریم ولی اینو میدونی که نمی‌تونم باهات بیام؟ مامانم... مامانم چی میشه؟ معلوم نیست بابام تا کی سر کار باشه، اون باید دارو‌هاش رو بخوره!
لیسا بدون توجه به جنی به جلو می‌روند که جنی فریاد زد: ماشین رو نگه دار!
لیسا اول کنترل ماشین رو از دست داد و بعد که به ماشین و اعصابش مسلط شد ماشین رو کنار زد.

جنی در حالی که به صندلیش چسبیده بود فریاد زد: چه مرگته؟
و بعد کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد و مسیر برگشت رو پیاده رفت. لیسا ماشین رو قفل کرد و به دنبال جنی راه افتاد و گفت: متاسفم جنی میشه صبر کنی؟
جنی بی توجه به لیسا به مسیرش ادامه داد و لیسا مجبور شد بدوئه تا بهش برسه و وقتی بهش رسید شونه به شونه‌اش راه رفت و برای چند دقیقه چیزی نگفت اما باید هرطوری که شده راضیش میکرد به ماشین برگرده پس گفت: متاسفم جنی! حالا یه لحظه صبر کن!
جنی فریاد زد: مثل عقده‌ای‌های روانی رفتار می‌کنی، آخه چرا؟
و با تمام قدرت مشتی به شونه لیسا زد.

لیسا گلایه نکرد به نظرش حقش بود که کتک بخوره پس فقط گفت: معذرت میخوام، باشه؟ حالا بیا برگردیم. ماشین رو کنار جاده ول کردم خطرناکه
جنی دست به سینه ایستاد و گفت: چه توضیح منطقی داری که بدی؟
لیسا سرش رو پایین انداخت و با سنگ ریزه‌های زیر پاش بازی کرد و گفت: هیچی، هیچ چیز منطقی ندارم که بگم
جنی توضیح لازم داشت و گفت: پس چی داری که بگی؟
لیسا اشک توی چشماش جمع شد و گفت: منو ببخش، لطفا؟ از روی عصبانیت اشتباه عمل کردم
قلب جنی تاب نیاورد و لیسا رو در آغوش کشید و گفت: دیگه اینجوری به سرت نزنه لطفا! ما راجع بهش حرف زده بودیم تو میری و من اینجا میمونم توی این یه هفته چی عوض شده که اینجوری قاطی کردی؟
لیسا از جنی جدا شد و گفت: تو الان تنها چیزی هستی که دارم حق ندارم برای نجات پیدا کردن بهت چنگ بزنم؟
جنی آهی کشید و گفت: باز چی شده؟ کی بهت گیر داده؟ کی بهت کشیده زده؟
لیسا دست جنی رو گرفت و به سمت ماشین حرکت کرد و چیزی نگفت، انگار دیگه خجالت می‌کشید از مشکلات خونه بهش بگه در حالی که جنی هم داشت  تقریبا با همون مشکل‌ها دست و پنجه نرم می‌کرد.

How To Murder Your Own Family | JenlisaOnde histórias criam vida. Descubra agora