جنی با قطعه سنگی که جلوی پاش افتاده بود داشت بازی میکرد و به سمت خونه میرفت ، در فکر بود و سرگردان شده بود و از قصد کوچهها و بلوکها رو دور میزد تا مسیرش طولانی تر بشه ، به سنگ با پا ضربهای زد و سنگ به پای فرد دیگه ای خورد ، مرد جوانی بود و داشت سیگار میکشید و با ضربهی آروم سنگ به سمت جنی نگاهی انداخت ، جنی سریع گفت: آقا من عذر میخوام !
مرد لبخندی زد و خندید و پرسید: آقا؟ شوخی میکنی؟ اینقدر پیر به نظر میام؟
جنی با لبخندی جواب داد: نه نه ، ولی خب ادب اینطور حکم میکنه
پسر سرش رو با خجالت بامزهای پایین انداخت و گفت: ما خیلی وقته توی این محله زندگی میکنیم ، تا به حال ندیدمت
جنی پشت سرش رو خاروند و گفت: من و خانوادهام فقط یه ماهه که به اینجا اومدیم
پسر دستش رو دراز کرد و گفت: کوانپیموک هستم و از دیدنت خوشبختم
جنی هم دست داد و گفت: جنی ، تو اینجا زندگی میکنی؟
کوانپیموک جواب داد: اوه نه من یه خیابون بالاترم
"اون توی بلوک لیسا زندگی میکنه" این چیزی بود که توی ذهن جنی نقش بست و با یاد لیسا که به اون حال افتاده بود فشار خفیفی رو توی سینهاش احساس کرد ، کوانپیموک متوجه حال جنی شد و پرسید: هی حالت خوبه؟
جنی سری تکون داد و گفت: آره آره ، من خوبم ، دیگه باید برم از آشنایی باهات خوشحال شدم
کوانپیموک سیگارش رو زیر پاش له کرد و پرسید: هی اگه ناراحت نمیشی ، دوست داری هروقت که وقت داشتی باهم وقت بگذرونیم
جنی سرش رو پایین انداخت و گفت: متاسفم ، فعلا درگیر چندتا چیز توی زندگیمم
کوانپیموک به زور خندهای مصنوعی بروز داد و گفت : هی اشکال نداره ، اگه دوباره به هم خوردیم و اون زمان درگیر اون مسائل نبودی میتونیم اینکارو بکنیم
و مودبانه ازش عذرخواهی و بعد خداحافظی کردجنی وقتی از اون جدا شد با خودش گفت: اون پسر خوبی بود و مثل بقیهی پسرها نپرسید ، چرا یا کِی از دست درگیریهام خلاص میشم یا حتی ازم نخواست تا شمارهاش رو داشته باشم ، اون احتمالا توی خانواده خوبی بزرگ شده و به راهش ادامه داد و همزمان پیامی به چارلی فرستاد:
جنی: هی حالش چطوره؟
مدتی طولانی نگذشت که چارلی جوابش رو داد: حالش خوبه ، چونهاش بخیه خورده و فردا مدرسه نمیاد
جنی: از دست خودم ناراحتم
چارلی : تقصیر تو نبود
جنی : میدونم ، اما نمیتونم جلوی این ناراحتی رو بگیرم
چارلی: اگه ازش خوشت میومد بهتر نبود بهش یه فرصت میدادی؟جنی نگاهی به گوشیش انداخت با ناراحتی از اینکه جوابی نداره گوشی رو توی جیبش گذاشت و بالاخره خودش رو به خونه رسوند و بعد از نگاه به ساعت پیش خودش آرزو کرد که ایکاش قبل از رسیدن پدرش بتونه شام رو آماده کنه.
لیسا چشماش رو بسته بود و داشت آتیش ناراحتیش رو با آهنگهای غمگینی مثل "خاکریز رویاهای شکسته" از "گرین دی"(green day) یا چند آهنگ غمگین از "هیلاستورم" (halestorm) شعلهور تر میکرد و گاهی از درد و گاهی هم از ناراحتی اشک میریخت ، جیسو روی تخت نشست و پرسید : این آهنگها کمکی هم میکنه؟
لیسا پتو رو روی سرش کشید و گفت : فقط اینطوری میتونم زندگی کنم ، مدام شکست بخورم و مدام آهنگهام رو غمگینتر کنم
YOU ARE READING
How To Murder Your Own Family | Jenlisa
Teen Fiction[Completed] چرا تا حالا سعی نکردم خانوادهام رو بکُشم؟ این سوالیه که نوجوونهایی مثل لیسا هر روز از خودشون میپرسن. Cover by lisarius