نظریه‌ی اتمی تامسون

883 147 19
                                    

-هی خوابالو نمیخوای بلند بشی؟ بدون پتو هم که خوابیدی نگاه کن از سرما چطوری پاهاشو تو خودش جمع کرده ، بلند شو تو که نمیخوای سرما بخوری هان؟ میدونی که اگه سرما بخوری نمیتونم ببوسمت
جنی غلتی خورد ، پوستش سرد بود و بدنش به خاطر جای تنگش خشک شده بود ، این صدا آشنا به نظر میرسید ، می‌یانگ ، این صدای میانگ بود ، صدای قشنگ و دلنشینش بود که همیشه با همین لحن مهربون و نگران باهاش صحبت میکرد

"حتما بازم دارم خواب میبینم" جنی چشماش رو باز کرد و درست حدس زده بود ، زمان به عقب برنگشته بود و اونا توی اردوی مدرسه‌اشون به بوسان نبودن ، جنی خیلی آروم از روی تخت بلند شد تا مادرش رو از خواب بیدار نکنه و همینطور که لباس‌هاش رو در میآورد به سمت حموم رفت و زیر دوش آب داغ قرار گرفت و زیر لب زمزمه میکرد : هی حالت چطوره؟ اینجوری ایمیل رو شروع کنم مسخره نیست؟ اصلا برای چی باید بهش ایمیل بزنم ؟ چون الان دارم با یکی دیگه قرار میذارم؟ چون فراموشش کردم؟
حوله‌اش رو دور سرش پیچید و پشت لپ‌تاپش نشست و آدرس ایمیل می‌یانگ رو تایپ کرد و روی قسمت نوشتن پیام کلیک کرد و به صفحه خیره شد و بعد از چند دقیقه فکر کردن نوشت: هنوز عادت نکردم کنارم نباشی ، هنوز عادت نکردم کنارم تورو نببینم ، هنوز عادت نکردم وقتی به یه کتاب‌خونه میرم تو اونجا نباشی ، میدونم احتمال اینکه دوباره همدیگه رو ببینیم یک در میلیونه ، میدونم که همه چیز تموم شده ولی به نظر نمیرسه من به فراموش کردنت حتی یه قدم هم نزدیک شده باشم...
و دوباره به صفحه خیره شد و متنی که نوشته بود رو خوند ، دوباره خوند و دوباره خوند و در آخر پاکش کرد و لپ‌تاپ رو خاموش کرد

چشماش رو بست و با صدای بلند گفت: تو فراموشش کردی ! تو قرار نیست بهش ایمیل بزنی ، تو الان لیسا رو داری ، اصلا فاک می‌یانگ ، خب نه نه ، فاک می‌یانگ نه ، لیسا خوبه و مهربونه و اینکه هوام رو داره ، تازه توی‌ یه کشوری که سیزده ساعت با اینجا اختلاف زمانی داره زندگی نمیکنه باشه جنی؟ مرحله‌ی اول به می‌یانگ ایمیل نمیزنی مرحله‌ی دوم به مرحله‌ی اول سفت میچسبی
و بعد نفس عمیقی کشید و لپ‌تاپ رو باز کرد و آدرس ایمیل می‌یانگ رو وارد کرد و نوشت: هی حالت چطوره؟

این ایمیل خیلی چیز‌ها رو اثبات میکرد ، این پرونده مختومه نبود ، این عشق هنوز تموم نشده بود ، باید سخت باشه مدت زیادی رو صرف شناختن و دوست داشتن کسی بکنی و بعد که همه چیز تموم شد چندین برابر اون زمان رو برای فراموش کردن همون آدم ، تاریخ تولدش ، عادتای مزخرفش ، غذای مورد علاقه‌اش ، موسیقی مورد علاقش و خیلی چیزای‌ دیگه صرف کنی مثل اون زمان که به دانش‌آموز‌ها یاد داده شد نظریه‌ی اتم تامسون چی بوده که بعدش بهشون بگن اون نظریه اشتباهه و باید فراموشش کرد و حالا باید نظریه‌ی اتمی رادرفورد رو یاد بگیرند که البته این هم یه نظریه‌ی غلطه و بعد نظریه رادرفورد باید فراموش بشه و نظریه بعدی یاد گرفته بشه و تمام دوره‌ی تحصیل صرف این شد که یه سری اطلاعات آموخته بشه و بعد حقیقت اینکه اون‌ها اشتباه هستن برملا شد و در آخر یادگرفته شد که صحیح‌ترین مدل اتمی ، "اتم لایه‌ای" نام داره ، اما مسئله‌ای که وجود داشت این بود که اگر تامسون و رادرفورد و خرخون‌های مثل این‌ها این نظریه‌های غلط رو ارائه نمیدادن هیچ‌ وقت حقیقت اتم‌ها برملا نمیشد و موضوع اینجا بود که جنی نمیخواست قبول کنه نظریه‌ی تامسون راجع به اتم‌ها غلطه ، شاید نظریه‌ی اتم‌های لایه‌ای فقط دو بلوک پایین‌تر ازش داشت زندگی میکرد و جنی داشت با سهل انگاری از کنارش میگذشت اما این وسط چیزی وجود داشت که جنی رو از به عنوان یه احمق معرفی شدن معاف میکرد و اون هم این بود که قلب چیزی به نام نظریه ، حقیقت ، برهان و برهان خُلف نمیفهمه ، جنی عاشق این بود که نظریه‌ی تامسون رو باور کنه و این هیچ اشکالی نداشت و کسی حق نداشت بگه که اون چی رو باور داشته باشه و چه چیزی رو نه!

How To Murder Your Own Family | JenlisaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang