هیچکس خونه نیست!

1.1K 184 8
                                    

لیسا صبح تعطیل شنبه‌اش رو با یه صبحونه‌ی ساده شروع کرد ، هنوز صدای غر‌غر‌های مامان و بابا رو توی گوش‌هاش می‌شنید‌ "میدونستم این پسره دردسره" ، "ببینم تو که از اون مواد مصرف نکردی؟ هان؟" ، "تا یک ماه خبری از موسیقی و گروه موسیقی نیست"  ، لیسا رو به جیسو که ساکت داشت با صبحونه‌اش کلنجار میرفت کرد و گفت: هی میدونی که اون مواد برای چارلی نبوده هان؟
جیسو شونه بالا انداخت و گفت : ولی مگه اون خودش اعتراف نکرد مواد برای اونه؟
لیسا چشمی چرخوند و گفت: اون این کار رو کرد چون نمی‌خواست من توی دردسر بیوفتم ، "آقای هریسون" که پسر خودش رو تحویل پلیس نمیده و از مدرسه اخراج نمیکنه چه میدونم شایدم چارلی بعدا بتونه به پدرش توضیح بده که همه اینا زیر سر جولیه ، تو و خواهرش جفتتون توی گروه چیرلیدر‌ها بودین میدونی که اون‌ها چقدر عوضین
جیسو سری تکون داد و گفت: میدونم ، چرا داری این حرفا‌ رو به من میگی؟
لیسا ظرف‌هاش رو توی ماشین ظرف‌شویی چید و گفت: خب معلومه میخوام با مامان و بابا حرف بزنی تا این تنبیه مسخره‌ رو تموم کنن ، من اگه یک ماه دستم به گیتارم نخوره از عصبانیت منفجر میشم
جیسو کمی فکر کرد و به خواهر کوچیک‌ترش که ازش کمک میخواست نگاهی انداخت و گفت: ببینم چیکار میتونم بکنم
لیسا سری تکون داد و ادامه داد: چارلی به اون بدی هم که تو فکر میکنی نیست ‌
جیسو چیزی نگفت و فقط سری تکون داد.

کوانپیموک روی ایوون نشسته بود سرش توی گوشیش بود وقتی لیسا از کنارش گذشت پرسید: پیش اون پسره که نمیری؟
لیسا چشم غره‌ای رفت و گفت: اون پسره‌ اسم داره و اینکه نه پدر به دیدن اون پسره نمیرم ، دارم میرم تا برای ناپلئون و آدولف غذا بخرم اگه شک داری میتونی باهام بیای!
کوانپیموک به صندلیش تکیه زد و گفت: نه حالش رو ندارم
لیسا زیر لب گفت: همبن فکر رو هم میکردم
و سوار دوچرخه‌اش شد و به طرف خونه‌ی چارلی راه افتاد ، درب خونه رو زد ، آقای هریسون نگاهی به سرتاای لیسا انداخت و اون رو به خونه راه داد و گفت: چارلی جریان رو برام تعریف کرد
لیسا سری تکون داد و گفت: متاسفم که توی دردسر انداختمتون
آقای هریسون نفس عمیقی کشید و گفت: بعد از سه روز میتونی به مدرسه برگردی ، همه چیز درست میشه نگران نباش میتونم با پدر و مادرت‌ هم صحبت کنم البته اگه بخوای
لیسا لبخند کوچکی زد و پرسید: چارلی بالاست؟
آقای هریسون سری تکون داد و تشکر کرد و از پله‌ها بالا رفت و با دیدن چارلی که روی تختش دراز کشیده بود گفت: دیروز باید خیلی سخت برات گذشته باشه
روی لب‌های چارلی با دیدن لیسا لبخندی نشست و سلام کرد و گفت: مهم نیست ، آقای هریسون هنوز بهم بدهکاره
لیسا دستی به شونه‌ی چارلی کشید و گفت: به خاطر همه چیز ممنونم
چارلی با شیطنت نگاهی به لیسا انداخت و گفت: خیلی هم بد نیست ، سه روز استراحت توی خونه به جایی ضرر نمیرسونه نه؟
لیسا شونه بالا انداخت و گفت: نمیدونم ، احتمالا حوصله‌ام سر بره چون تو قراره تمام روز رو مدرسه باشی
چارلی بلند شد و پرسید : هی دوست داری بریم توی گاراژ و یه آهنگی بزنیم؟ انتخاب آهنگ با تو
لیسا نیشخندی زد و گفت: تو همین الان هم میدونی قراره چی رو انتخاب کنم
چارلی چشمی چرخوند و کفت: باشه حالا هرچی

How To Murder Your Own Family | JenlisaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora