چارلی با تعجب و با صدای بلند پرسید: اون تو رو بوسید؟
لیسا پای چارلی رو محکم له کرد و گفت: میشه یه ذره یواشتر ، درسته ساعت ناهار کسی توی پارکینگ نمیاد اما میدونی ممکنه بازم کسی اینجا باشه!
چارلی پشت سرش رو با استرس خاروند و گفت: بعد چی شد؟
لیسا تکه نون اضافه توی سینیش رو برای چندتا گنجشک رو به روش پرت کرد و گفت: هیچی گفت فراموش کنم توی اون دو روز چه اتفاقی افتاده ، تازه امروز جوری رفتار کرد که انگار وجود خارجی ندارم!
چارلی با لبخندی پر از شیطنت پرسید: و تو قراره فراموش کنی که چه اتفاقی افتاده ؟
لیسا با حرص به تکه هویج توی دستش گازی زد و درحال که اون رو میجوید گفت: معلومه که نه! اون از من خواست اولین بوسهام با یه دختر رو فراموش کنم؟ حتی اگه به صورت ذهنی توانایی این کار رو داشته باشم از لحاظ فیزیکی غیر ممکنه این کار رو بکنم
چارلی سرش رو خاروند و پرسید: این که گفتی یعنی چی؟
لیسا دستی روی لباش کشید و گفت: هنوز گرمای لباش رو حس میکنم ، حس میکنم همین الان که اینجا نشستم توی اون لحظهام درست چند قدم جلوتر ، اونجا بود میبینی؟ حس میکنم جفتمون هنوز اونجا وایسادیم و لباش رو لبامه
چارلی پوفی کشید و گفت: دختره رسما مخت رو زده
لیسا چشمی چرخوند و بعد به پشت روی زمین دراز کشید و گفت: فکر نکنم بتونم بیخیالش بشم اما خب باید وانمود کنم که فراموش کردم اون روز چه اتفاقی افتاده
چارلی سینی خالی لیسا رو برداشت و گفت: پس بیخیالش نشو و وانمود نکن ، تو مجبور به اینکار نیستی
لیسا بدون اینکه بلند بشه پرسید: چطور بیخیالش نشم وقتی به صورت شفاف گفت که این کار رو بکنم
چارلی بلند شد و به محلی که لیسا اشاره کرده بود رفت و ایستاد و گفت: نگاه کن ! اینجا رو نگاه کن
لیسا اطاعت کرد و چارلی ادامه داد:اینجا درست توی همین نقطه جنی تو رو بوسید و گفت که فراموشش کنی و صبح طبق گفتهی خودت تو رو نادیده گرفت میدونی من چی میگم؟
لیسا با طعنه گفت: "نانسی درو" لطفا ادامه بدید
چارلی از حرف لیسا خندش گرفت و گفت: جنی مطمئن نیست که چی میخواد
لیسا پرسید: چی میخوای بگی؟
چارلی دست لیسا رو گرفت و بلندش کرد و به سمت اون نقطه کشید و اونجا نگهش داشت و گفت: اون لحظه میتونه تکرار بشه ، جنی الان دلشکستهاس و احتمالا داره با گذشتهاش مبارزه میکنه و کاری که تو باید بکنی اینه که قانعش کنی که تو قرار نیست به گذشتهای تبدیل بشی که اون نیاز داره ازش فرار کنه ، دارم میگم برای بدست آوردنش بجنگ!
لیسا چند قدم به عقب رفت و لحظهی بوسهاشون رو تداعی کرد که چطور اونجا وسط پارکینگ ایستاده بودن و لباهای نرم و لطیف جنی روی لبهاش بود ، سرش رو پایین انداخت و پوفی کشید و گفت: من مطمئن نیستم که بتونم اینکار رو بکنم ، من از خودم مطمئن نیستم ، من هنوز کام اوت نکردم و این برای من خیلی ترسناکه که بخوام دوست دختر داشته باشم ، مطمئن نیستم بتونم اونطور که باید و اونطور که نیازه به اون دختر اطمینان خاطر بدمبحث با چارلی ادامه پیدا کرد ، جنی که میخواست از ناهار خوردن با چیرلیدرها فرار کنه ظرف غذاش رو برداشته بود و به پارکینگ پناه آورده بود اما اونجا از قبل پر بود ، لیسا و چارلی رو دید که وسط پارکینگ وایسادن و سخت مشغول صحبت کردن با هم دیگه هستن و به نظر میرسید ، مکالمهای جدی با هم دارن پس عقب عقب رفت و بدون اینکه دیده بشه برگشت ، اون پارکینگ حس عجیبی بهش میداد دیگه یه پارکینگ ساده نبود ، دیدن لیسا اونجا درست توی همون نقطه باعث شد قلبش کمی به تپش بیوفته و با خودش گفت: خودت رو کنترل کن ، اون یه اشتباه بود و دیگه قرار نیست اتفاق بیوفته
YOU ARE READING
How To Murder Your Own Family | Jenlisa
Teen Fiction[Completed] چرا تا حالا سعی نکردم خانوادهام رو بکُشم؟ این سوالیه که نوجوونهایی مثل لیسا هر روز از خودشون میپرسن. Cover by lisarius