جنی خودش رو جمع و جور کرد و آب بینیاش رو بالا کشید و به خودش گفت: لیسا باید پیداش کنم اون احتمالا بهم نیاز داره و دستش رو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد.
لیسا دیگه از قدم زدن خسته شده بود ، با خودش گفت : بسه دیگه باید یه جا بشینم
خودش رو به پارک رسوند و روی یکی از نیمکتها که رو به زمین بازی بود نشست ، از اینکه مجبور نبود خونه بره و میتونست تا نیمهها شب توی کوچههای محله بگرده خوشحال بود . مامان ، بابا و کوانپیموک که عادت داشت خودش رو قاطی همه قضایا میکرد به یه سفر برای دیدن یه وکیل معروف رفته بودن چون خانواده مامان چند سالی بود که بعد از مرگ پدربزرگ لیسا درگیر گرفتن ارثیه بودن ، چون او ناگهانی براثر حمله قلبی فوت کرده بود و هیچ وصیتی ننوشته بود ، اونها رفته بودن و جیسو و لیسا رو به حال خودشون تنها گذاشته بودن پس لیسا آزاد بود تا هرزمانی که میخواست بیرون بمونه.صدای آشنایی لیسا رو از حالت پر از غمش بیرون کشید "فکر میکردم اینجا پیدات کنم"
لیسا به جنی که توی کورسوی نور چراغ پارک ایستاده بود نگاهی انداخت و پرسید : جدی؟
جنی روی نیمکت نشست و گفت: نه همه جا رو گشتم ، تپهی بالای مدرسه ، پارکینگ ، حتی خونهاتون کسی نبود همه چراغهاش خاموش بود ، ناامید شده بودم و داشتم برمیگشتم خونه که گفتم یه سری هم به اینجا بزنم
لیسا با تعجب پرسید: هیچکس خونه نبود؟ جیسو باید خونه باشه
جنی شونه بالا انداخت و گفت: نمیدونم شاید هم خوابیده باشه
لیسا سرش رو پایین انداخت و بود و دستهاش رو کنارش گذاشته بود ، جنی دستش رو کنار لیسا گذاشت و با انگشت کوچیکش دستش رو به دست لیسا گره زد و گفت: الان ناراحتی؟
لیسا بدون اینکه سرش رو بالا کنه گفت: آره فکر کنم
جنی دستش رو محکم تر به لیسا گره زد و گفت: میخوای راجع بهش بهم بگی؟
لیسا با طعنه گفت: گمونم باید برای این جلسههای مشاوره ازم پول بگیری
جنی خنده ریزی کرد و گفت: بهش فکر میکنم ، حالا میخوای بهم بگی؟
لیسا به نیمکت تکیه زد و گفت: فکر کنم خودت از همه چیز خبر داری ، از منو چارلی
جنی سری تکون داد و گفت: آره میدونم ، حرفاتون رو شنیدم و باور کن نمیخواستم گوش وایسم
لیسا پرسید:ناراحتی که بهت نگفتم؟
جنی با دست آزادش بازوش رو فشار داد و گفت: هنوز مطمئن نیستم چیزی برای ناراحتی وجود داره اولش یکم نارحت شدم احساس این رو داشتم که بهم خیانت کردی که چیزی راجع بهش بهم نگفتی اما وقتی داشتم دنبالت میگشتم پیش خودم گفتم هرکسی یه جوری میخواد رابطههای قبلیش رو فراموش کنه و از خودم پرسیدم آیا تو واقعا مقصری که خواستی چیزی رو طوری فراموش کنی که انگار وجود نداشته؟
لیسا سری تکون داد و بعد از کمی مکث کردن گفت: چقدر خوبه که اینقدر باز فکر میکنی و طوری به قضایا نگاه میکنی که من اصلا به فکرم نمیرسه بهشون اونطور نگاه کنم
جنی دستش رو از لیسا جدا کرد و دست به سینه شد و هرچند براش سخت بود گفت: یه جورایی انگار از این مسئله خبر داشتم اما به طور کامل در جریانش نبودم
لیسا با کنجکاوی پرسید: عه جدی؟ پس فکر کنم من خیلی احمقم که متوجهش نشدم
جنی سری تکون داد و گفت: نه اینطور نیست تو فکر میکردی همه چیز تموم شده و این رو باور کرده بودی و وقتی یه چیز رو باور میکنی دیدن خلافش برات تقریبا غیر ممکنه
لیسا خندهی تلخی کرد و گفت: نمیدونم چرا هنوز کنارم وایسادی ؟
جنی خودش رو به لیسا تکیه داد و گفت:مدتها بود که ناراحت بودم ، یکم گذشت و دیگه ناراحت نبودم اما خوشحال هم نبودم ، اما وقتی با پیژامه پریدی توی زندگیم یواش یواش حس کردم خوشحالم ، من کنارتم به خاطر اینکه بعد از مدتها احساس خوشبختی دارم
لیسا هم به جنی تکیه زد و دست جنی رو توی دستش گرفت و انگشتاش رو لای انگشتای جنی قفل کرد و گفت: باعث دلگرمیه
VOCÊ ESTÁ LENDO
How To Murder Your Own Family | Jenlisa
Ficção Adolescente[Completed] چرا تا حالا سعی نکردم خانوادهام رو بکُشم؟ این سوالیه که نوجوونهایی مثل لیسا هر روز از خودشون میپرسن. Cover by lisarius