میکس آهنگ های زیپلن رو پلی کرد و صداش رو تا آخرین حد بالا برد, دین درحالی که با ریتم موزیک تکون میخورد و دستاشو به فرمون میزد ,سرعتش رو تو جاده بیشتر کرد, آخرای شب بود و میخواست سریع تر از شهر دور بشه و به کلبه قدیمیش وسط جنگل برگرده, جایی که هرچند برای هر کس دیگه ای جز اون ترسناک میرسید اما برای دین پر از خاطرات قدیمیه تلخ و شیرین بود,
آبجو و خوراکی های نه چندان سالم ولی دلپذیرش
کنارش روی صندلی حواسش رو پرت میکرد, بوی پای تو ماشینش پیچیده بودو دیوونش میکرد, نگاهی به خوراکی های کنارش انداخت و نا خودآگاه دستش به سمت پای دراز شد, اون هنوز در قبال پای هیچ کنترلی نداشت, در بسته رو باز کرد و سعی کرد تکه ای ازش جدا کنه , وقتی دوباره چشم هاش به مسیر جاده برگشتن با دیدن پسری که نزدیک بود بهش بخوره بسرعت پاشو رو پدال گاز گزاشت و ماشینش رو متوقف کرد, عصبی از ایمپالا پیاده شد و چشمش به پسری که درست جلوی ماشین از ترس بدنش میلرزید افتاد, بدون توجه بهش نگاهی به ماشینش انداخت تا مطمئن بشه خطی رو ماشین آنتیکش نیوفتاده, بطرف پسر که هنوز گیج و بنظر عصبی بود برگشت و از بین دندوناش غرید
"این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی اگه میزدم بهت خودت به جهنم اگر خطی رو ماشینم میافتاد الان دیگه زنده نبودی "پسر سری تکون داد و عقب رفت
" متاسفم "دین نگاهی چپی به پسر انداخت و سوار ماشینش شد, انتظار واکنش بیشتری ازش داشت ولی با شنیدن همون تنها کلمه که به سختی از بین لبهاش بیرون اومد ناخودآگاه آروم شد , پاشو رو پدال گاز فشرد و ازش دور شد , تو آیینه نگاهی به پسر که ازش دور تر میشد انداخت که هنوز سرجاش ایستاده بود, دین با فکری که به سرش زد متوقف شد, دستی به چونش کشید و دستش رو به صندلی کنارش تکیه زد و با دنده عقب به سمت پسر برگشت, پسر چند قدمی عقب رفت و با تعجب به دین خیره شد, دین شیشه ایمپالا رو پایین آورد و نگاهی به سرتا پای پسر که شبیه به بچه هایی که از خونه فرار کردن بود انداخت, بنظر خیلی کم سن و سال میومد
"اینجا چیکار میکنی؟ "پسر من و منی کرد که دین ادامه داد
" از خونت فرار کردی؟ "پسر با ترس سری تکون داد و خواست از مرد غریبه بی اعصاب که حالا برگشته بود و سین جینش میکرد فاصله بگیره
دین سریع پیاده شد و گفت
"هی نترس کاریت ندارم, همینجوری پرسیدم"دین با لحن پر محبت تری گفت
" من دینم... ببخشید نزدیک بود بهت بزنم و مثل عوضیا رفتار کردم ,برای جبران بیا برسونمت ...کجا میری ؟"دین با دیدن سکوت پسر و وضع آشفتش مطمئن شد یا بیخانمانه یا فرار کرده
"اگر بخوای میتونی امشب و پیش من بمونی خونم زیاد دور نیست تو جنگله "
پسر با تردید نگاهی به دین انداخت, هیچ چاره ای نداشت و مجبور بود این پیشنهاد بنظر عالی رو بپذیره از خدا خواسته سری تکون داد به سمت ماشین رفت در جلو رو باز کرد و با دیدن وسایل و دین که واکنشی نداشت در و بست و عقب نشست .
دین از آیینه به چشمای آبی پسر خیره شد و پرسید: اسمت چیه؟
:کستیل
:چندسالته؟ بیبی فیسی
:18سالمه خودتم زیاد سنت زیاد نیست
اره من مثلا 23-4سالمه
چرا مثلا, پس کمتری !
:نه باور کن کمتر نیست
دین پوزخندی تو دلش زد مطمئنن اگه میگفت حدودا 120 سالشه کستیل فکر میکرد اون دیوونست , افکارش رو پس زد و سعی کرد بیشتر از این طعمه بنظر ساده و لذیذش سر در بیاره
:اینجا چیکار میکنی
کس درحالی که فکر میکرد چی باید بگه با طمانینه گفت
:داشتم میرفتم....:فرار کردی ها؟
:نه...
دین پوزخندی زد و درحالی که از آیینه به کس خیره بود" آرررره " ای به مسخره گفت و باعث شد کس عصبی تر بشه
:اصن به تو چه... بزن کنار پیاده شم ...کس با حرص گفت و دستش رو روی دستگیره در گزاشت که دین سریع گفت
: نه نه نه چقدرم زود ناراحت میشی... فقط میخواستم بگم خانوادت نگرانت میشن بهشون خبر بده
:من خانواده ای ندارم
:حتما کسی هست نگرانت بشه, بهش زنگ بزن بگو امشب جات امنه ,میخوای گوشیمو بهت بدم؟
:گفتم که... کسی رو ندارم
دین با شنیدن این حرف چشماش برقی زد و با لبخند ادامه داد
:پس چرا فرار میکنی؟:فرار؟
کس بی حوصله چشماشو کمی چرخوند و گفت
:از دست چندتا عوضی که میخواستن اذیتم کنن...دین نگاه خیره دیگه ای از آیینه به پسر بی تجربه انداخت و با لحن تاریکی گفت
اووو ... خب باید مراقب باشی, نصفه شب ... جنگل, یه پسر تنها و بی کس .... و خوش قیافهکس با دیدن نگاه و لحن عجیب دین, از ترس رنگش پرید تازه فهمید نباید میگفت تنهاست و کسی دنبالش نمیگرده
:شاید بهتر باشه به خواهرم زنگ بزنم
با صدای لرزونی که سعی میکرد اشتباهش رو جبران کنه گفت اما دین با دیدن صورت پسر به راحتی همه چیزو میفهمید و بازی کردن باهاش رو دوست داشت:تو که گفتی کسی رو نداری
کس سریع و عصبی گفت
:چرند گفتمدین پوزخندی زد و خونسرد گفت
:خب به امتحانش می ارزه اگه نداشتی چه بهتر اگه داشتی...دین به عقب برگشت و نگاه ترسناکی به کس انداخت
" ... بعدا واسش یه فکری میکنم .."
کس میخواست دوباره بگه که میخواد پیاده شه که دین ماشینو جلوی خونه چوبی و ترسناکی نگه داشت, کس سریع پایین رفت و با دیدن کلبه قدیمی وسط جنگل دیگه مطمئن شد نباید با اون به اینجا میومد.
: بریم تو
کس نگاهی به صورت مرد روبروش که بنظر خیلی ترسناک میرسید انداخت انگار صورت اون کمی تغییر کرده بود و وهم انگیز بنظر میرسید .... کس به پاهاش فرمان حرکت داد و به سرعت پا به فرار گزاشت
دین با دیدن واکنش کس پوزخندی زد و زمزمه کرد
: اره بدو, اینجوری حالش بیشتره...
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده