دین بعد از رفتن کس هنوز سرجاش بی حرکت مونده بود, تمام حرفای کس مدام تو سرش تکرار میشد و مغزش در حال تجزیه و تحلیل حرفای کس و اون غریبه تو بار بود, حرفای اون مرد با توضیحات کس کامل میشد و حالا معنی خیلی از طعنه هاشو میفهمید , کمی زمان برد تا ورق برگرده و چهره ی کس تو ذهن دین جنبه مثبت و معصوم سابقش رو پیدا کنه, دین میدونست اشتباه کرده, زیاده روی کرده , درسته کس دردکشیده تر اونچه دین فکر میکرد بود اما هنوزم بیشترین چیزی که دینو آزرده میکرد این حقیقت تلخ بود که کس اون شب واقعا به خاطرش برنگشته بود, اومده بود چون چاره ای نداشت, دین از اینکه فکر میکرد کس چون حسی بهش داشته برگشته احساس حماقت میکرد , نمیدونست بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده درسته بره دنبالش یا نه, اینکه اون اصلا میخواد پیشش باشه یا نه"اون رفت... کدوم احمقی دوباره میخواد پیش یه خون آشام بمونه "
زیر لب زمزمه کرد و صورتش از ناراحتی جمع شد, درگیر افکارش بود که صدای کس که با وحشت فریاد میزد تو سکوت جنگل پیچید , ضربانش سرعت گرفت و نگران بیرون دوید و دنبال صدا رفت , با دیدن تصویر مقابلش تقریبا خشکش زد و سرجاش خشک شد ... همون مرد تو بار, همون که کستیل درموردش گفت , دست کس رو محکم گرفته بود و اونو وحشیانه به سمت ماشینش میکشید ,هیچ کدوم از تقلاهای کس دربرابرش فایده ای نداشت و مرد خشن تر از قبل اونو دنبال خودش میکشید , دین چند بار با ناباوری پلک زد ,این اتفاق اونقدر سریع بود که دین رو هم گیج کرده بود , ضربه های محکم مرد به بدن بی دفاع کس مصادف شد با یادآوری حرفای کس "بدهی, کلاب... کار... مشتری...." کلماتی بنظر معمولی که باعث شد دین در لحظه با فکر به اینکه اون میخواد با کس چیکار کنه حسابی آتیش بگیره,
"دستای کثیفتو ازش دور کن... "
دین با بلندترین صدایی که میتونست از حنجرش خارج شه با عصبانیت فریاد زد, مارک و کستیل هر دو به سمت صدا برگشتن و درست لحظه ای بعد دین با خشم به گلوی مارک چنگ زد طوری که در اثر فشار دستش پاهای مارک کمی از زمین فاصله گرفت و به ناچار کس رو رها کرد و دو دستی سعی داشت دست دین رو از خرخرش جدا کنه,مارک هیبت ترسناکی که جلوش میدید رو باور نمیکرد, چشمای سیاه و دندون های نیش وحشتناکی که از گوشه های لب دین بیرون زده بود و چشمای سرخ از خشمی که با غضب بهش دوخته شده بود, مارک تقریبا از ترس نزدیک بود خودشو خیس کنه, "هیولا...." تنها کلمه ای که به سختی از بین دندوناش خارج شد و بلافاصله دندون های دین گلوش رو پاره کرد... ,
دین با خشم پیکر مرد قمارباز رندی که خون جوون های زیادی رو تو شیشه کرده بود رو میدرید , حتی دلش نمیخواست یه قطره از خون کثیفش رو بخوره و هدفش فقط با زجر کشتنش بود, دین از کنترل خارج شده بود و اونقدر وحشیانه جسد رو تکه تکه میکرد که تازه متوجه شد کس تمام مدت نظاره گر این اتفاق بوده ,
سرشو بالا گرفت و با صورت تماما خونیش به کس که رو زمین نشسته بود و انگار هیبنوتیزم شده بود نگاه کرد, دین گوشه لبش رو گاز آرومی گرفت و چند لحظه ای با سکوت به کس خیره شد , وقتی دید کس هنوزم شوکه و بی حرکت به بدن مارک خیرست قدمی با ملایمت جلو گزاشت و دستش رو بسمش دراز کرد که کس با وحشت خودشو رو زمین عقب کشید, دین با دیدن واکنش کس و بدنش که بی اختیار میلرزید قلبش شکست این واکنش کس کاملا طبیعی بود اما دین از اینکه کس اینطور ازش وحشت کرد ناراحت شد ,
بلند شد و آروم گفت
"برگرد به کلبه... "کس لحظه ای برگشت و گیج و حیرت زده به دین نگاهی انداخت, برگشتن به خونه موجودی که همین حالا جلوی چشماش ترسناکترین اتفاق زندگیش رو ساخته بود اصلا عاقلانه نبود, کس اگر توان کنترل پاهای لرزونش رو داشت مثل دیوونه ها میدوید و از دین دور میشد, دین هم اینو خوب میدونست ولی نمیخواست با این حاله کس , اونو با زور نگه داره و به وحشتش اضافه کنه پس سعی کرد دست پیش رو بگیره " من بخاطرت آدم کشتم... با وجود دوتا شکارچی که این اطراف دنبالم میگردن ..."
این جملات انگار تازه عمق فاجعه رو برای دین روشن میکرد, متفکرانه گفت "بزودی میفهمن اون نیست... گم شده.... "
کمی به کس نزدیک شد و با فریاد گفت "وقتی خبر گمشدن یکی دیگه اینجا بپیچه اون شکارچیای لعنتی همه جارو دنبال من زیرو رو میکنن میفهمی؟..."
دین عصبی دستی به صورتش کشید با لحن ملتمسی ادامه داد"برگرد به کلبه... اونا ممکنه بازم برگردن... "
کس با حال جهنمی فقط مثل ربات سری تکون داد و تمام مدت سعی میکرد جسد مارک تو محدوده بیناییش نباشه, بالاخره خودش رو از زمین کند و قدمای سستش رو به سمت کلبه کشید , چند قدمی از دین دورشده بود که باز صداش رو شنید"جسد و یه جای دور میبرم .... تو کلبه بمون "
کس جوابی نداد حتی نگاه کردن یا شنیدن صدای دین بعد اونچه ازش دیده بود براش سخت بود و فقط میخواست ازش فاصله بگیره , به زحمت از کنار درختا رد میشد و لحظه مرگ وحشتناک مارک مدام جلوی چشماش بود, هجوم مایع معدش رو به دهانش حس کرد و همون جا با پاهای سست رو زمین افتاد و تمام محتویات معدش رو برگردوند , دستی به دهانش کشید و دوباره با حال بدی از جاش بلند شد, الان فقط یه سرپناه برای جسم ناتوانش نیاز داشت تا مغز از کار افتادش رو آروم کنه , قدمای نامنظمش رو به سمت کلبه کشید و با حالت بی تعادلی وارد شد و به سمت اولین مبل بزرگ روبروش رفت و خودش رو روش رها کرد و تقریبا بیهوش شد...
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده