part16

1.2K 183 17
                                    

کس لباس های مرتبی پوشید و با ذهنی که مدام مشغول پیدا کردن کلماتی مناسب برای صحبت با دین بود از اتاقش خارج شد, حالا دیگه واقعا اسیر اون خونه بود, قلبش اسیر بود ,هر چقدر سعی کرد با این موضوع مخالفت کنه تماما به بن بست خورد, دین, بغضش, خندهاش , لحظه ای از جلوی چشمای کس دور نمیشد, اون راست میگفت با اینکه مارک رو کشته بود ولی حالا که کمی میگذشت و کس منطقی تر به موضوع نگاه میکرد حس میکرد اون با تمام کارهای کثیفی که کرده لایق این سرنوشت بود, دین با کشتن مارک منجی کس و احتمالا خیلی های دیگه شده بود,
با استرس و هیجان تو حال قدم میزدو منتظر دین بود, منتظر بود تا بگه اونم دوست داره کنار دین باشه, اینکه ازش نمیترسه و قدردانشه, اینکه دلش میخواد بیشتر بشناستش , تصور میکرد دین با شنیدن این حرفا چه واکنشی داره؟ با فکر اینکه ممکنه اون قدر هیجان زده شه که بغلش کنه یا حتی ببوستش کمی از خجالت گر گرفت, تو آیینه نگاهی به لپای قرمزش انداخت و دستی به موهاش کشید و نا خودآگاه با زبونش لب هاش رو تر کرد تا خوش رنگ تر بنظر برسه, این حماقت بود, حماقت محض ولی چه اهمیتی داشت دیگه اتفاقی که نباید افتاده بود, کس هم عاشق شده بود...
با شنیدن صدای در قلبش فرو ریخت و هول به سمت در خیز برداشت, لحظه ای تعلل کرد تا خونسردیشو به دست بیاره, دستگیره رو کشید و با لبخند پهنی درو باز کرد اما با دیدن شخصی که پشت در بود حسابی وا رفت و به سختی گفت
:س.. سلام...

بنی نگاهی به سرتا پای کس انداخت و سری تکون که کس ادامه داد
:ببخشید... دین.. خونه نیست و...

کس با حس بدی که با دیدن بنی داشت سعی داشت یجور ردش کنه که بنی دستشو با قدرت به در زد و کمی هولش داد تا وارد بشه
:اشکال نداره... اتفاقا با خودت کار داشتم...

کس با شنیدن این جمله نگرانی بیشتری گرفت ,در و ول کرد و کمی عقب رفت تا فاصلشو با بنی بیشتر کنه
:با من؟ چیکار؟

بنی وارد کلبه شد و و در حالی که آروم درو میبست شمرده گفت
:میدونی... دین برام گفت چه اتفاقی افتاده... که یه نفرو کشته اونم بخاطر تو...

:من؟
کس درحالی که عقب میرفت زمزمه کرد و حس کرد آروم به چیزی خورد و سعی کرد حواسش رو جمع کنه تا چیزی رو نشکنه

:آره میدونی... با وجود دوتا شکارچی حرفه ای, این اتفاق دیگه بسادگی حل نمیشه, اونا حتما میان سراغمون پس قبلش من باید آماده و سرحال باشم

بنی به چشمای نگران کس خیره بود و آروم بسمتش حرکت میکرد,

:منظورت خونه؟ هنوز... هنوزم از اون بسته هایی که از بیمارستان آوردم مونده...

کس با صدای لرزونی گفت و خواست به سمت آشپزخونه بره که بازوش اسیر دست محکمی شد, بنی کس رو به خودش چسوبند و گفت
:آره پسر باهوش... برای آماده و سرحال شدن خون لازمه, ولی خون گرم و تازه از یه طعمه واقعی رو ترجیح میدم, میدونی چن وقته فقط جونورای جنگل و شکار کردم؟

کس دستاشو که سعی میکرد لرزشش رو کنترل کنه رو سینه بنی گزاشت تا کمی ازش فاصله بگیره, منظور بنی رو خوب میفهمید, صحنه مرگ مارک از جلوی چشماش رد میشد و از ترس اینکه هر لحظه ممکن بود مثل مارک گردنش رو پاره پاره بشه با وحشت گفت
:خواهش میکنم...

بنی عصبی داد زد
:چرا باید بهت رحم کنم لعنتی, همه این دردسرا بخاطر توعه , توی هرزه بی کس و کار همرو به خطر انداختی,
محکم یقه کس رو گرفت و به دیوار کوبیدش و تو صورتش فریاد زد
:دین بخاطر تو اونو کشته حالا که اینطوریه چرا خودت نه؟ وقتی اون برگرده فکر میکنه تو رفتی , ترکش کردی , خونت هم برای کشتن شکارچیا بهم قدرت میده ... من دین رو از دست یه دردسر بزرگ و یه عشق فانی نجات میدم ...هممونم از دست شکارچیا خلاص میکنم ...

کس بین حرفای عصبی بنی از غفلتش استفاده کرد و دستشو بسمت میز کنارش دراز کرد و دنبال هر چیزی که کمکی بهش کنه میگشت, بالاخره چیزی مثل لیوان تو دستش اومد ,محکم گرفتش و قبل از اینکه بنی بتونه براحتی از کلبه به وسط جنگل بکشونتش محکم اونو تو صورتش خورد کرد, بنی که بیشتر از این ضربه شوکه بود ناله ای کرد و سرش رو گرفت و عقب رفت ,

کس نگاهی به در که پشت سر بنی بود انداخت و ناچار به طرف پله ها دوید ,امیدوار بود بتونه در رو طوری ببنده که جلوی بنی رو بگیره اما حتی پیش از رسیدن به بالای پله ها دست محکمی دور مچ پاش پیچید و به شدت رو پله ها فرود اومد , درد شدیدی بخاطر برخورد محکم پهلو و صورتش به پله ها ی چوبی تو بدنش پیچید  که دوباره بنی پاشو گرفت و محکم چند پله ای کس رو پایین کشید تا دم دستش باشه, ناله های کس با ضربه هایی که کمرش به لبه پله ها میخورد بلندتر شد, میتونست خون گرمشو که از گوشه سر و زخم های بدنش جاری بود رو حس کنه, بنی نفس عمیقی کشید و با لذت ریه هاشو با عطر خون کس پر کرد , کس با دیدن صورت تحریک شده بنی و دندون های ترسناکش توانش رو جمع کرد و بداهه لگد محکمی به صورت بنی که پایین تر از خودش بود زد و سعی کرد دوباره بلند شه و خودشو به اولین اتاق راهرو برسونه, اما باز هم موفق نشد و درست بالای پله ها بنی با خشم گرفتش و اینبار از همونجا پرتش کرد وسط حال,بدن کس به شدت نردهای چوبی کنار پله ها رو شکست و روی زمین افتاد, دیگه حتی توان تکون خوردن هم نداشت , چشمای نیمه بازش رو به بنی که با نفرت نگاش میکرد دوخت, بنی کمی جلو اومد و با چابکی از بالای نرده ها پایین پرید

:لعنت بهت ببین چه وضعی درست کردی... اما مهم نیست حال میده با شکارت بازی کنی...

بنی با لذت گفت و آروم رو بدن کس خم شد, دستش رو با لذت از روی شکم کس تا روی گردنش کشید  و روش خیمه زد , کس رو ثابت و محکم نگه داشت و با لذت لبهاشو رو گردنش کشید و گاز محکمی از گردنش گرفت , وزنش رو کاملا روی کس انداخت و با ولع خونش رو میخورد, کس دیگه حتی توان ناله هم نداشت و بیحال چشماشو رو هم انداخت , بسختی ثانیه ها با بدترین دردی که تو عمرش حس کرده بود طی میکرد ...

vampirestoryWhere stories live. Discover now