کس بی هدف خیابون های تاریک و خلوت شهر کوچیک کانزاس رو طی میکرد, ذهنش پر از افکار مختلف بود و هیچ نظری نداشت که باید کجا بره و شب رو کجا بگذرونه, مدتی میشد که بی هدف پرسه میزد و حال خوبی نداشت, از اینکه فرار کرده بود و دین رو با اون حال بد تنها گزاشته کمی احساس عذاب وجدان میکرد , ولی از حال بدش یه چیز رو تقریبا مطمئن بود , که اگر دین امشبم از خونش میخورد الان دیگه زنده نبود.... روی نیمکت سرد و کثیف پارک کوچیک نشست و پاهاش رو تو بغلش جمع کرد, حس سرگیجه و تهو بدی داشت و حسابی کلافه بود, از این تنهایی و بدبختی و بی هدفی زندگیش خسته بود , از اینکه از حالا ببعد باید چیکار میکرد, مطمئنا با این اتفاقی که افتاده بود نمیتونست مثل قبل زندگی کنه... , همینطور که به فردای نامعلومش فکر میکرد دستی با خشونت شونش رو گرفت و به شدت کشید
"ای حرومزاده عوضی, حالا منو قال میزاری؟ "
کس با وحشت به چشمای عصبانی مارک خیره شد, باور نمیکرد این شرایط بدش بتونه تا این حد بدتر بشه
"میدونستم حتما اینجور جاها پیدات میکنم..., میدنی که من به این راحتی بیخیال نمیشم..."
مارک با خشم غرید و یقه لباس کس رو با خشم گرفت و به دنبال خودش میکشید
"همین امشب تکلیفمو باهات معلوم میکنم عوضی..."کس که تا حالا حیرت زده و گیج بود بالاخره سعی کرد مقاومت کنه و نالید
"ولم کن مارک... ولم کن لعنتی"کس تقلا میکرد تا خودش رو آزاد کنه که سیلی محکمی که به صورتش خورد باعث شد چند ثانیه ای گوشش صوت بکشه و گونش بشدت بسوزه, طاقتش تموم شد و با تکون شدید و ناگهانی که به بدنش داد بالاخره خودشو از دست های محکم مارک رها کرد و بلافاصله ضربه محکمی بین پاهای مارک گزاشت, بهش که بی اراده رو زمین افتاد و فحش های رکیکی میداد و تهدیدش میکرد توجهی نکرد و با تمام توانش شروع به دویدن کرد,
"ای حرومزاده ی آشغال, هر جا بری پیدات میکنم وبه حسابت و میرسم .... "
مارک با بلند ترین صدایی که از حنجرش خارج میشد با حرص فریاد زد و سعی میکرد به درد وحشتناکی که پایین تنش رو گرفته بی اعتنا باشه و سریع تر دنبال کس بره, اما خوشبختانه ضربه کس تقریبا اشک رو تو چشمای مارک جمع کرده بود و سخت میتونست دستاش رو از روی شلوارش جدا کنه!....
کس بی هدف میدوید و مسیر های مختلفی رو طی میکرد تا مطمئن بشه اون لعنتی رو گم کرده , با حس سرگیجه و نفس زدن های آزار دهنده ای از کنار ساختمون روشن و بزرگی رد شد که درب شیشه ایش کنار رفت, کس بی هدف راهروی مقابلش رو طی میکرد و حدس میزد چنین جایی باید چندتا در داشته باشه, راهرویی رو طی کرد که چشمش به دختره سبزه با موهای صاف و پرکلاغی افتاد, بسمتش رفت و گفت"ببخشید در خروج پشت ساختمون... از کدوم طرفه؟ "
دختر با تعجب چند لحظه ای به کس که مثل مردها سفید بود خیره شد و گفت
"تو... حالت خوبه؟ "کس بی حال سری تکون داد و با اشاره آروم دختر راه افتاد اما چند قدمی بیشتر برنداشته بود که با احساس ضعف شدیدی رو زمین افتاد...
****
چشماش رو باز کرد و اولین چیزی که دید صورت نگران همون دختر بود, چند باری پلک زد و سعی کرد بشینه که دختر سریع بسمتش اومد و کمکش کرد
"حالت خوبه؟ "کس فقط سری تکون داد و به اطرافش نگاه بهتری انداخت, تازه متوجه شد که جایی که واردش شده ساختمون بیمارستان بوده , نگاهی به سوزن دستش کرد و با دیدن کیسه خونی که بهش وصل بود نفس عمیقی کشید, حال خیلی بهتری داشت و خوشحال بود حداقل یکبار تو زندگیش شانس آورده و به جایی که باید وارد شده,
"بیماری خاصی داری؟ کم خونی خیلی شدیدی داشتی"
کس به صورت دختر که بنظر پرستار بود نگاهی انداخت و به مغزش کمی فشار آورد تا از ساعت های بیهوده ای که سر کلاس زیست دبیرستان مینشست چیز بدرد بخوری پیدا کنه
"آره.... آممم... آنم... آنمی دارم"
پرستار اخم کوچیکی کرد و گفت
"متاسفم.... باید بیشتر مراقب باشی"کس لبخند فیکی زد و سرش رو پایین انداخت که دوباره صدای دختر بلند شد
"روبی... من روبیم""منم کستیلم.... خوشبختم"
"خب کس... جایی برای موندن داری یا... "
روبی نگاهی به وضع آشفته و لباس های ارزون و بدقواره کس انداخت, از اینکه کسی رو تو چنین شرایط سخت و بیماری ای تصور میکرد حس ترحم داشت, کس سری تکون داد و جوابی نداد, همیشه از اینکه آدما بهش ترحم کنن بیزار بود و حس میکرد غرورش زیر پا له میشه, اون به خواست خودش تو این شرایط نبود اما راهی هم برای بیرون اومدن ازش پیدا نمیکرد , روبی که متوجه چهره غمگین کس شد سعی کرد کمی جو رو عوض کنه اما هر چی بیشتر سعی میکرد کمتر موفق بود, کس به خوبی میتونست وقتی میخواست دور خودش دیوار بکشه و با کسی ارتباط ایجاد نکنه , روبی بلند شد و با دقت سوزن کیسه خالی رو از دست کس باز کرد و گفت
"الان دیگه باید بهتر باشی ولی... اگر بخوای میتونی اینجا بمونی فعلا بیماری به این تخت نیاز نداره"
روبی با نیت کمک به کستیل با محبت تمام این پیشنهاد رو داد و به کس خیره شد ,کس لبخندی زد و از روبی تشکر کرد, همون موقع پرستاری با موهای بلوند ظاهر شد و خطاب به روبی گفت"اینجایی روبی؟ مشکل چی بود؟ "
"هیچی کم خونی شدید بخاطر آنمی, چند واحد خون بهش تزریق کردم حالش بهتره"
"خوبه... میشه به اون پیرزن تخت H هم دو واحد خون بزنی اونم به خون نیاز داره"
روبی باشه ای به همکارش گفت و با لبخند دوباره به کس نگاه کرد
"من برم سراغ کارام... استراحت کن"
کس به روبی که اتاقش خارج میشد نگاهی کرد و با فکری که بسرش زد بسرعت از تخت پایین اومد و یواشکی دنبال روبی راه افتاد....
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده