دین با سروصدایی که تو گوشش پیچید آروم پلکاش رو باز کرد و به کس که تو آشپزخونه مشغول سروکله زدن با گربش بود , لبخندی زد به ساعت دیواری که حدود ظهر رو نشون میداد نگاهی انداخت, متوجه پتوی روش و بالشتی که زیر سرش بود شد و با یادآوری اتفاقات شب قبل کلافه دستی به سرش کشید
"ظهر بخیر خوابالو... چرا اینجا خوابیدی؟ ""کس... چرا بیدارم نکردی"
دین درحالی که به بدنش کش و قوسی میداد با صدای دورگه ای جواب داد
"میخواستم بعد این چند روز سخت بزارم راحت بخوابی"دین لبخندی به کس زد و سمت آشپز خونه رفت, آرنجاش رو روی بار گزاشت و با خمیازه گفت
" صبحانه چی داریم ... ""صورتت رو بشور و برگرد خواب آلو "
کس با خنده گفت و با شیطنت موهای دینو بهم ریخت , بهش که بی حوصله از پله ها بالا میرفت لبخندی زد و مشغول آماده کردن قهوه شد, طولی نکشید که دین با قیافه عبوسی رو مبل نشست و در حالی که آرنجاش رو به زانوش تکیه زده بود ماگ قهوه ش رو سر میکشید
"چرا رو کاناپه خوابیده بودی"دین از شنیدن دوباره این سوال عصبی شد و با خودش فکر میکرد چرا هیچ وقت کس بیخیال نمیشه
"چون به تخت جدید عادت نداشتم"دین کوتاه و سرد جواب داد, کس خنده ی الکی کرد و عصبی دستی به موهاش کشید, بخوبی تغییر رفتار های عجیب و سرد دین رو میفهمید و دنبال دلیلش میگشت,
کنار دین نشست وسرش رو روی شونش تکیه زد و آروم با دستش بالای زانوی دین رو نوازش میکرد,
"چیزی شده عزیزم"دین لباشو جمع کرد و نگاه عصبی به دست کس که روی پاش میلغزید کرد که باعث شد کس سریع دستشو عقب بکشه,
دین دوباره میتونست نبض کس و صدای قلبش که با حرارت میتپید رو حس کنه که با شیطنت ها و بوسه های ریزی رو گردنش سعی میکرد سرحال بیاردش ,اما این ها فقط حالش رو بدتر و بدتر میکرد , لحظه ای حس کرد صورتش درحال تغییره , عصبی کس رو که با عشق بغلش کرده بود و با حرفای نامفهومی زیر گوشش خندهای ریزی میکرد کنار زد و از پله ها بالا دوید , در اتاقش رو بهم کوبید و نفس های عمیقی میکشید تا مانع از تغییر چهرش بشه, عصبی دستشو تو موهاش برد و کمی موهاشو کشید, رفتارهای هیستریکی داشت و حس میکرد کنترلی رو خودش نداره
"نه این طوری نمیشه... " زمزمه کرد و به طرف کمدش رفت, ساکی رو بیرون کشید و چند دست لباس و وسایل ضروری که آنن به ذهنش میرسید رو جمع کرد, بسرعت تصمیم گرفت و وارد عمل شد, نیاز داشت بره و مدتی تنها باشه تا زمانی که باز به خون حیوونا عادت کنه و مطمئن شه آسیبی به کس نمیزنه , ساکش رو بست و از پله ها پایین رفت چهره غمگین کس با دیدن ساک دین بهت زده شد و بغضی راه نفس کشیدنش رو بست, لحظه ای فکر کرد دین داره ترکش میکنه و قلبش فرو ریخت
"کس من باید مدتی برم یه جایی , یه... یه مشکلی هست که باید رفعش کنم... منتظرم باش تا چن روز دیگه برمیگردم پیشت ... "دین درحالی که سعی میکرد به چشمای کس نگاه نکنه سریع گفت و پیش از هر سوالی از جانب کس قدمای بلندی به سمت در برداشت, درو باز کرد که بازوش اسیر دستای کس شد و صدای بغض آلودش تو گوشش پیچید
"چی شده دین, بامن حرف بزن... "
دین برگشت و برای لحظه ای تو چشمای دریایی کس غرق شد, دستشو کنار گونش گزاشت و با لبخند کجی گفت
"زود برمیگردم... باید برم بهم اعتماد کن... "
"دین... "
کس نجوا کرد و سعی داشت جلوی هر اتفاق ناخوشایندی که داره میوفته رو بگیره اما دین بشدت عصبی و هول بود و فرصت فکر کردن بهش نمیداد , چشمای دین از آبی چشمای کس جدا شد و رو لباش سر خورد اما پیش از هر اقدامی این دوباره صدای نبض و تپش قلب کس بود که غریزه دین رو آزار میداد , سریع خودشو از کس جدا کرد و بدون هیچ حرفی سوار ایمپالیاش شد و کس رو مات و مبهوت رها کرد...
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده