part26

991 110 11
                                    


دین تقه آرومی به در اتاق خواب زد و و نگاهی به کس که توی تخت جمع شد و پشتش بهش بود انداخت و بدون اینکه وارد شه آروم گفت "کس میرم یسری ابزار که واسه تعمیر خونه قرض کرده بودمو به صاحب ابزار فروشی پس بدم, خیلی وقته کارمون تموم شده شاید لازمشون داشته باشه"

"لازم نیست وقتی نبودی خودش اومد گرفت "

کس بلافاصله از زیر پتو جواب داد و دین سعی کرد زیاد به صدای گرفتش توجه نکنه, باشنیدن جوابش عصبی دستی به موهاش کشید و دنبال بهونه دیگه ای برای فرار میگشت

"پس... امممم... میرم به ابدان یه سر بزنم خیلی وقته ازش خبر ندارم... شاید شب دیر برگشتم منتظرم نباش... "

دین با منو من گفت و خواست از لای در بیرون بره که صدای عصبی کس رو شنید

"نخیرم صبر کن... "

"چیه؟ "

"لازم نکرده بری"
کس عصبی گفت و پتو رو بشدت کنار زد و در حالی که سرشو پایین مینداخت تا دین صورتش رو درست نبینه سریع به سمت سرویس رفت, نمیخواست دین این حالشو ببینه, هر بار شبا گریه میکرد فرداش صورتش داغون و پف کرده و چشماش کوچیک میشد و همه میفهمیدن حالش بده, چند بار صورتش رو با آب خیلی سرد شست تا طبیعی تر جلوه کنه اما بلافاصله که بیرون رفت دین با دیدنش پرسید
"حالت خوبه کس؟ این چه قیافه ایه؟ "

بی حوصله دین رو کنار زد و در کمد رو باز کرد و دنبال کوله و وسایل قدیمیش میگشت

"کاری نداری یه سر برم بیرون"
دین کلافه زمزمه کرد که صدای عصبی و زمزمه وار کس کمی تکونش داد
"لازم نکرده تو بری, من میرم"

"منظورت چیه؟ "
دین دلش لرزید و به که به کس که سریع وسایلی رو تو کولش میچپوند خیره بود , با فهمیدن منظور کس طاقت نیاورد و جلو رفت و کولشو از دستش کشید تا مانعش بشه و با حالتی عصبی بلند گفت
"تو معلومه چه مرگته"

"من چه مرگمه؟ "
کس پوزخند زد و کمی به چشمای سبز دین که نگرانی توش موج میزد خیره شد, کولش رو از دست دین بیرون کشید و آخرین لباسشم بشدت توش چپوند

" من میفهمم دین...  تو از اون آدمایی که... چمیدونم زرنگن یا ... باسیاستن یا حتی... دل نازکن...  تو نمیخوای بگی پشیمونی, نمیخوای بگی اشتباه کردی نمیخوای مستقیم بهم بگی از خونم گمشو بیرون... از اونایی هستی که میگی اوکی اینقدر بهش بی محلی میکنم که خودش بفهمه و خسته شه بزاره بره ... "

دین تمام مدت ساکت بود و سعی میکرد حرفای کس رو که با حرص میگفت رو هضم کنه, کمی با بهت نگاش کرد و پلکی طولانی زد
"چی؟ "

کس با حرص لباشو جمع کرد و روشو از دین گرفت کولشو رو دوشش انداخت خواست بسمت در بره که بلافاصله بازوش اسیر دین شد
"صبر کن ببینم... خودت هیچ میفهمی چی میگی؟ باشه من میدونم ازم دلخوری میدونم باید حرف بزنیم... میدونم ازم بابت این مدت توضیح میخوای ولی هیچ کدوم از حرفات درست نیستن"

کس با حرص بازوشو از دست دین بیرون کشید و دست بسینه بهش خیره شد
"خیلی خب اشتباه میکنم, برام بگو, بگو چرا یه هفته منو ول کردی؟ کجا گزاشتی رفتی؟ چرا باهام سرد شدی؟ چرا حتی بهم دست نمیزنی؟.... چرا شبا رو کاناپه میخوابی؟ "

دین میتونست بغض پشت آخرین کلمات کس رو حس کنه سرشو با شرمندگی پایین انداخت و نفسشو بیرون داد نمیتونست دردی رو که آزارش میداد رو به عزیزترین کسش بگه چون اعتراف این موضوع یعنی اعتراف به شکست و پایان دادن به رابطش با کس و دین به شدت با هر چیز که تو وجودش اونو به این سمت میبرد میجنگید , آروم بازوهای کس رو گرفت و با صدای با محبتی گفت
"میدونم این مدت اذیتت کردم, متاسفم عزیزم... ولی... من... من... لطفا ازم نخوا همه چیو برات توضیح بدم... من نمیتونم... و نمیخوام در موردش حرف بزنم... لطفا منو بفهم کس"

کس چند قدمی با طمئنینه و چهره غرق فکری عقب رفت تا دستای دین از بازوهاش جدا شه
"باشه... نمیخوام آزارت بدم, نمیپرسم چی شده"

دین لبخند آسوده ای زد که بسرعت از بین رفت, کس از اتاق خارج شد و تو راهرو کولش رو روی دوشش تنظیم میکرد

"کس... کجا داری میری"
دین در حالی که با استرس پله ها رو دنبال کس پایین میرفت پرسید,
"دارم میرم, نپرس چرا, نپرس کجا, نپرس تا کی ... چون دلم نمیخواد و نمیخوام در موردش باهات حرف بزنم "
دین نفسشو با حرص بیرون داد و به کس که خیلی جدی و محکم میخواست ترکش کنه بهت زده نگاه میکرد, چند بار اسمشو صدا زد اما کس هیچ عکس العملی نشون نداد و این دینو دیوونه تر میکرد ,لحظه ای کنترلش رو بخاطر این بیخیالی کس ازدست داد و بسمت کس دوید و قبل اینکه دستش دستگیره در رو لمس کنه محکم برش گردوند و به در کوبیدش و تو صورتش فریاد زد

"مگه با تو نیستم لعنتی؟"

کس نفس های داغ دین رو روی صورتش حس میکرد , نمیدونست از این رفتار خشمگین دین که یقش رو تو دستش گرفته بود و سرش داد میزد ناراحت باشه یا از اینکه دین اینقدر مصممه تا جلوشو بگیره خوشحال, فقط میدونست دیگه طاقت این رفتارها و دوری دین رو نداره, قطره اشکی بی اختیار از چشمش سر خورد و با صدای لرزونی پرسید
"تو دیگه دوستم نداری... مگه نه؟ "

دین با دیدن صورت خیس و صدای لرزون و غمگین کس حس کرد سطل آب یخی رو سرش خالی کردن, سری تکون داد و کس رو آروم رها کرد, دستشو کنار صورتش گزاشت و با فاصله کمی بع چشمای دریاییش خیره شد
"نمیدونی عشقت داره چطور عذابم میده... "

دین از ته قلبش با بغض زمزمه کرد و به چشمای پر از سوال کس کمی نگاه کرد, آروم جلو رفت و لباشو به لبای کس دوخت و نرم بوسیدش وقتی جوابی ازش نگرفت ناامید عقب کشید و با غم به کس نگاه کرد

"خواهش میکنم... من نمیخوام بدونم چی شده... فقط هر اتفاقی میوفته.... خودتو ازم نگیر... "
کس با بغض تقریبا به دین التماس کرد و منتظر بهش چشم دوخت

"قول میدم... دیگه همه چی درسته... دیگه خوبم.... "

دین کوتاه زمزمه کرد و دوباره آروم کس رو بوسید اما این بار کس رهاش نکرد و با خشم و حرص به جون لبای دین افتاد تا حداقل اینطور تلافی این مدت رو سرش بیاره.

vampirestoryWhere stories live. Discover now