part25

927 110 12
                                    


ساعت از 1 شب میگذشت و درست 8روز و 10ساعت و چند دقیقه از رفتن دین میگذشت, تو این مدت  دین هر از گاهی گوشیش رو روشن میکرد تا فقط کس رو مطمئن کنه که حالش خوبه ولی بدون جواب دادن به هر سوال دیگه ای باز گوشیش رو خاموش میکرد, تمام مدت تو جنگل های دور تر کلبه کاملا تنها بود و سعی میکرد با دوری از هر انسانی روی خودش و غریزش مسلط شه و دوباره به خون حیوونای جنگل عادت کنه, و تمام این مدت کس بدون اینکه درست بدونه چه اتفاقی افتاده رو تو کابوس گذروند, هزارتا فکر و خیال باطل از سرش میگذشت و مدام وحشت داشت  بلایی سر دین اومده باشه, مدام به گوشی دین زنگ میزد و با شنیدن پیغام های مختلف تا مرز دیوونگی میرفت و برمیگشت و گه گاهی با شنیدن صدای دین و مکالمه کوتاهش فقط از اینکه حالش خوب بوده کمی آروم میشد, این مدت برای کس از سخت ترین روزای زندگیش بود, رفتن دین از یکطرف , درک نکردن اتفاقی که داشت رخ میداد از اون بدتر عذابش میداد و دین هیچ کمکی برای بیرون اومدن کس از مرداب تمام فکرهای و خیال های آشفتش نمیکرد, کس به یاد نمیاورد آخرین بار کی اینقدر تو زندگیش نگران کسی بوده,  روی مبل نشسته بود و سرش و تو دستاش گرفته بود و مثل تک تک ساعت های این مدت غرق افکارش بود که صدای به آرومی باز شدن درب کلبه رو شنید, آروم بلند شد و چشمای منتظر و نگرانش رو به در دوخت و با دیدن دین بی اختیار نفس عمیقی کشید و لبخند کمرنگی که رو لبهاش نقش بست رو از بین برد

"سلام... "
دین با خستگی گفت و ساکش رو از روی شونش کنار در انداخت
"سلام" کس آروم و سرد زمزمه کرد و بی هیچ حسی فقط به دین نگاه میکرد , حالا که از خوب بودن حال جسمیش مطمئن بود فقط وفقط دنبال جواب میگشت و بیشتر دین رو مقصر میدید,
دین هم مطمئن بود کس بزودی سد سوالاتش رو میشکنه و ذهن و بدنش بعد از این همه آوارگی تو جنگل خسته تر از هر بحث و سوالی بود, سریع به سمت پله ها رفت و بلند گفت
"میرم دوش بگیرم کس , بیا بخواب نصفه شبه... "
کس هنوز به جای خالی دین خیره بود و فرار دین رو حس میکرد, ذهن اون هم از هر پرسشی خسته بود و حالا بعد از این همه نگرانی برای دین حس میکرد فقط به آرامش نیاز داره پس تصمیم گرفت یه شب بیشتر به هردوشون فرصت بده, از پله ها بالا رفت و وارد اتاق خواب شد, صدای آب تو اتاق میپیچید و نور کمی از حمام اتاق رو روشن میکرد, آروم روی تخت به پهلو دراز کشید و پتو رو کاملا بالا کشید, سعی میکرد امشب رو بدون فکر و ترسی که دین باعثش بود بگذرونه , چشماشو بست ولی با تمام نیازی که به خواب داشت نمیتونست بخوابه, دستشو تو موهاش برد تا کمی از سردرش کم کنه, صدای باز شدن درب حمام رو شنید و هیچ عکس العملی نشون نداد, دین بیش از حد معمول حمامش رو طولانی کرده بود تا مطمئن شه کس خوابه و فکر میکرد موفق هم شده, بدنش رو خشک کرد و لباسای تمیزی پوشید, با شک به تخت خالی کنار کس نگاه کرد اما هنوزم تردید و ترس مانع نزدیکیش به کس میشد,

کس چشماش رو بسته بود و منتظر بالا و پایین رفتن تخت بود و بازوی گرمی که دورش بپیچه و بوسه های پر عشقی که با دلتنگی روگردنش بنشینه و خودش که بدون اهمیت همچنان خودش رو به خواب بزنه تا دین فکر نکنه براحتی بخشیده شده, اما بجای تمام این رویاهای شیرینی که تو سرش میچرخید صدای بسته شدن درو شنید, هنوز از رفتن دین مطمئن نبود, بعد از چن دقیقه برگشت و به تخت و اتاق خالی نگاه پر بهتی کرد, "حتما گرسنشه... رفته به آشپز خونه " کس به خودش نهیب میزد تا آروم شه, بی صدا بلند شد و به آرومی در اتاق رو باز کرد و پاورچین تو راهرو جلو رفت و سرکی به پایین کشید, با دیدن دین که روی کاناپه خوابیده بود قطره اشکی ناخودآگاه از چشماش پایین چکید, با بغض به اتاقش برگشت و روی تخت تو خودش مچاله شد و پتو رو کاملا رو سرش کشید درست مثل عادت بچگی هاش و چند لحظه بعد فقط صدای آروم و لرزش خفیفی از گریه های کس سکوت و ارامش اتاق رو میشکست...

vampirestoryWhere stories live. Discover now