کس چند لحظه ای مات به در بسته بار خیره بود که صدای زنی رو کنارش شنید
-چقدر عصبی بود...
برگشت و به دختر نسبتا جوون و موه قرمزی که با بیخیالی آبجوشو سر میکشید نگاه کرد , قبلا هم تو بار دیده بودش و بنظر از مشتریا بود
-آره نفهمیدم چش بود...
سریع گفت و شونه ای بالا انداخت که صدای مگ رو که بهش نزدیک میشد رو شنید
-من دیگه میرم کس داره دیر میشه
-مراقب خودت باش
کس با محبت زمزمه کرد و گونه مگ رو بوسید, دلش میخواست مگ پیشش بمونه و بیشتر باهاش حرف بزنه اما فکر کرد بهتره قبل از اینکه خیابون خیلی خلوت شه مگ بره, به چندتا مشتری بعدی رسید و کاراشو تموم کرد, آخر شب مثل همیشه مطمئن شد همه چی درسته و چراغ هارو خاموش کرد , خیابان بیرون بار مثل هر شب تاریک و خلوت بود برگشت و در و قفل میکرد که دستی رو شونش حس کرد وبا وحشت برگشت,
-متاسفم ترسیدی؟
کس با دیدن همون زن موه قرمز نفسشو با آسودگی بیرون داد و گفت
-آره...نه... نه... خوبم ...
-خیلی دیره, ماشین داری؟
-نه آپارتمانم زیاد دور نیست
-باشه این وقت شب خطرناکه, بیا برسونمت
کس کمی منو من کرد و نمیدونست چی بگه که بازوش کشیده شد
-یالا, بیا یه سوالی ازت دارم
کس درحالی که بسمت ماشینی که وسطای کوچه تاریک روبروی بار پارک شده بود میرفت, پرسید
-چی؟
-در مورد دینه
-دین؟
-همون پسری که عصبی از بار بیرون رفت
-آها... من درست نمیشناسمش, چه سوالی؟
-میخوام بدونم تنهایی بنی رو کشتی یا اونم کمکت کرد؟
-چی؟
آخرین جمله بهت زده ی کس قبل از اینکه ابدان با ضربه محکمی تو سرش بی هوشش کنه... بازوی کس رو محکم گرفت تا کاملا رو زمین نیوفته و با دست دیگش بسرعت در صندوقش رو باز کرد, کس رو داخل صندوق عقبش انداخت و سوار ماشینش شد.***
کس با تکون های شدیدی که میخورد بیدار شد, سر درد بدی داشت و تو فضای تاریک اطرافش هیچی رو تشخیص نمیداد, با تکون دوباره ای ناله ای کرد و سرش رو که بشدت درد میکرد رو گرفت, انگشتاش رو بین موهاش لیز داد و حس کرد کمی سرش ورم کرده, با یادآوری اتفاقی که بیرون بار افتاده قلبش بشدت میتپید و نگاهی به اطرافش انداخت, با تماس دستش با صفحه ی فلزی بالا سرش تازه موقعیتش رو درک کرد, با ناباوری چند تا مشت محکم به صندوق زد و شروع کرد به فریاد زدن
-آهااااای.... اینجا چه خبره؟ بیا این در لعنتی رو باز کن...
کس حسابی ترسیده بود ,حس کرد سرعت ماشین دوبرابر شده و تکونای شدیدتری میخورد
"کدوم قبرستونی اینقدر جاده داغونی داره؟ این درو باز کنیددددد... "
کس تو سکوت اطرافش صدای قلبش رو که تند تند میتپید رو میشنید, صدای نفس های بریدش تو صندوق میپیچید و پاهاش درحال خواب رفتن بود, هیچ کدوم از سرو صدا و فریاد هاش کارساز نبود و سعی میکرد بفهمه جریان از چه قراره, بعد از چند دقیقه ماشین به شدت متوقف شد و صدای باز شد و کوبیده شدن در ماشین رو شنید, ساکت شد و با وحشت به صدای قدمایی که بهش نزدیک میشد گوش داد, در صندوق بالافاصله باز شد و اولین تصویر کس همون زن مو قرمز با لبخند شیطانیش بود .
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده