دین روی پله های جلوی کلبه نشسته بود و به نقطه نا معلومی خیره بود, درست نمیدونست چه مدته که اونجاست و غرق افکارشه که دستی روی شونش حس کرد
"دین اینجایی, نگرانت شدم"کس با محبت گفت و کنار دین رو پله ها نشست
"چی شده؟ بخاطر دوستته نه؟ اون دختر... "دین سری تکون داد و سعی کرد نگرانتیش رو از حرفای ابدان دور کنه
"نتونستم بگم چه بلایی سر نامزدش آوردم... بهش دروغ گفتم کس... گفتم کار شکارچیا بوده... ""کار عاقلانه ای کردی... ممکن بود باهاش درگیر شی"
دین هم خوب میدونست با رفتارایی که از ابدان سراغ داره بهتره واقعیت رو بهش نگه, اما با تمام اینا دین از اینکه باعث مرگ بنی بوده ناراحت بود و فقط سعی میکرد با یادآوری مدام اینکه اون داشت چه بلایی سر کس میاورد خودش رو آروم کنه, بی توجه به کس بلند شد و به کلبه رفت و مستقیم راه اتاقش رو پیش گرفت, خودشو رو تخت انداخت و چشماش رو بست تا کمی سردردش آروم شه که صدای باز شدن درب اتاقش رو شنید و تختش که کمی بالا و پایین شد, دست گرم کس صورت رو نوازش میکرد و صدای آرامش بخشش تو گوشش پیچید
"دین... میدونم بخاطر من اونکارو کردی و... امیدوارم بخاطرش از من متنفر نباشی... "
صدای کس رفته رفته غم زده تر میشد و دین میتونست بغضش رو حس کنه وقتی با نگرانی میخواست نظر دینو بدونه ,سریع چشماشو باز کرد و رو تخت نیم خیز شد و گفت
"داری شوخی میکنی ها؟ همه چی یه اشتباه یا اتفاق بوده که تو درش هیچ نقشی نداشتی... بنی... اون دوست خوبی بود اما تنها مشکلش این بود همیشه کاملا منطقی تصمیم میگرفت.... چون دیگه احساسی نداشت بعد از این همه سال ... اون انسانیت و عشق رو فراموش کرده بود...
دین مکثی کوتاهی کرد و دستش رو نوازش وار رو دست کس کشید و بهش خیره شد:
من تو این مدت خوب شناختمت تو مهربون تر از اونی هستی که حتی برای کسی که بهت صدمه زده بد بخوای... تو منو یاد قبل از مرگم میندازی , زمانی که انسان بودم... "
کس تو دلش از تعریف های دین ذوق کرد و خیالش راحت شد که دین اونو مقصر نمیدونه ,حالا نوبت خودش بود تا خیال دین رو راحت کنه
"تو یه هیولا نیستی دین ... باور کن من بین آدما هیولاهای وحشتناک تری دیدم ... تو هیچ فرقی با آدمای خوبی که تا حالا دیدم نداشتی"دین حس عذاب وجدان بیشتری با شنیدن تعریفای کس میکرد, اشتباهاتی که تو زندگیش کرده بود, اما حالا تنها زمانی بود که دوست نداشت هرگز اون کارها تکرار بشن و واقعا ازشون پشیمون بود,
"باور کن منم خیلی اشتباها کردم ولی.... حالا... میدونی وقتی عاشق نباشی انسانیت معنا نداره کس ... من دلم میخواد تا ابد کنارت باشم... "
دین از ته قلبش گفت و به چشمای آبی کس خیره شد
کس بهش لبخند نامطمئنی زد" تا ابد... پس من بزرگ و پیر میشم و تو همیشه همین جوری جوون و خوشگل میمونی ها؟ "
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده