part5

1.7K 217 21
                                    


دین تقریبا مدت زیادی رو در سکوت به صورت کس خیره بود, مدت زیادی از اومدن کس نمیگذشت اما هر روضعیف تر از روز قبل میشد بخاطر اینکه دین نمیتونست غریزش رو کنترل کنه , احتمالا به این دلیل که سال های زیادی رو با رژیم خون حیوانات گزرونده بود و حالا که کس رو داشت برای خون انسان جریح تر بود, دین مدام فکر میکرد زمانش رسیده که حافظه کس رو پاک کنه و بفرستتش بره , از اینکه نتونه خودش رو کنترل کنه و باعث بشه بهش آسیب جدی برسه میترسید اما چیزی درونش بشدت با صدای عقلش مخالفت میکرد, حسی بالاتر از نیازش به خون باعث میشد نه تنها کس رو رها نکنه بلکه بیشتر ساعت های روز رو برای رسیدن به وضعیت کس بگذرونه, به صورت غرق خواب کس خیره بود و لبخند محوی داشت که هجوم افکار منفی مثل آوار روی سرش خراب شد و به تنها تصوراتی که باعث دلگرمیش میشدن رحم نکرد , اون خوب میدونست خون آشامی مثل اون نمیتونه با پسری مثل کس رابطه ای داشته باشه, اصلا کدوم انسانیه که بخواد با یه هیولا بخوابه و عاشقش باشه, دین  نمیتونست هرگز رابطه عاشقانه ی عادی رو تجربه کنه , دین توان تجربه ی دوباره این حس رو نداشت اون جاوید بود و باید شاهد پیر شدن و مردن کسایی که دوستشون داشت میشد , مدت زیادی تو این فکر بود که با صدای ضعیف کس به خودش اومد
"هی... چی اینقدر ذهنتو مشغول کرده؟ "

دین به کس نزدیک تر شد و کنار تخت نشست و آروم گفت
"هیچی... حالت چطوره؟ "

کس شونه ای بالا انداخت و چشمای معصوم و طلبکارش رو به دین دوخت

"متاسفم ... "
دین احساس عذاب وجدان داشت اما مثل همیشه وقتی تشنه خون میشد دیگه هیچ چیزی رو در نظر نمیگرفت, درست مثل آدمی که از گناهانش توبه میکنه و دوباره به سراغش برمیگرده,

"قبل از من... سر نفر قبلی چه بلایی اومد؟ "
کس با صدایی لرزون فکری که مدتی بود آزارش میداد رو پرسید و منتظر جواب موند

"قبل از تو... " دین با حیرت به کس نگاه کرد, خوب منظور کس رو میفهمید اما این سوالش هم تایید میکرد اون بهش حسی نداره و فقط ازش میترسه
"قبل از تویی وجود نداره....  من مدت زیادیه که خون حیوانات رو میخوردم... "

"یعنی قبل از من خون آدم نخوردی؟ "
کس با حالت ناباورانه ای پرسید و به دین خیره شد

"چرا خوردم... ولی حافظشون رو پاک میکردم" دین سرشو پایین انداخت و دنبال حرفی برای عوض کردن بحث بود, هیچ دلش نمیخواست از چند نفری که به اشتباه کشته حرفی بزنه,

"حافظشون رو پاک کردی؟ " کس با حیرت و درحالی که صورتش مثل علامت تعجب بود تکرار کرد, دین لبخندی به صورت بامزه کس انداخت و خواست جوابش رو بده که صدای در مانعش شد, سریع از جاش بلند شد و قبل از بیرون رفتن خطاب به کس گفت "صدات در نمیاد"

سریع پله ها رو پایین رفت و با شنیدن صدای بنی نفس راحتی کشید ,به محض باز کردن در با چهره شاد تنها دوستش مواجه شد, بنی هم یه خون آشام پیرتر و البته قوی تر از دین بود (هرچی دیرتر تبدیل شن قدرتشون بالا تره)
:حالت چطوره مرد؟ 

دین به گرمی بنی رو به آغوش کشید و درحالی که سرکی بیرون میکشید, با دیدن اینکه بنی تنهاست درو بست و پرسید
"ابدان چطوره؟ چرا نیومده ؟"

بنی بسمت مبل راحتی تک نفره رفت و روش لم داد و گفت
" در واقع نمیدونه اومدم اینجا"

دین درحالی که پیک مشروبی برای بنی میریخت به چهره درهمش نگاهی کرد و پرسید
"چیزی شده؟ پکری"

بنی کلافه دستی به پیشونیش کشید و گفت
"راستش... امروز صبح تو شهر دوتا شکارچی دیدم... "

دین با شنیدن این حرف قلبش فرو ریخت و ناخودآگاه دست از پر کردن جامش کشید
"خب؟ دنبال ما میگردن؟ "

بنی سری تکون داد و گفت
"درست مطمئن نیستم چرا اینجان... دین تو تازگی که کاری نکردی؟ "

دین لحظه ای ترسید اونها بخاطر کس اومده باشن اما فکر کرد بهتره فعلا حرفی از اون نزنه

"معلومه که نه.... من....  آخرین بار خیلی سال قبل بود... اتفاقی شد... خودت که میدونی"

بنی سری تکون داد و جامش رو برداشت و گفت
"پس نگران نباش رفیق, ما که کاری نکردیم , احتمالا فقط دارن از اینجا رد میشن تا برن سراغ اون گروه تازه وارد جنوبی, شنیدم خیلی کثیف کاری کردن.... "

بنی جامش رو سر کشید و با نگرانی پرسید
"تو هم هنوز خون خرگوش و راکون و اینا میخوری؟ "
دین لحظه ای فکر کرد و بدون نگاه به چشمای بنی جواب داد "آره... "

"خوبه... ولی اگر اون مزاحما نرفتن و دردسر شدن مجبوریم رژیم و بشکنیم پسر .... باید نیروی کافی برای دفاع از خودمون داشته باشیم " 

دین با شنیدن این حرف از اینکه چیزی درمورد کس به بنی نگفته خوشحال شد آدمای تنهایی مثل کس که مرگشون سروصدایی راه نندازه بسختی پیدا میشدن و این میتونست بنی رو تو این وضعیت  بدجور وسوسه کنه,

"من دیگه برم, باید  تونی احمقم پیدا کنم و بهش هشدار بدم , میترسم خرابکاری کنه, شایدم خود احمقش اونارو اینجا کشونده , تو هم میای ؟ " 

صدای بنی دین رو به خودش آورد  ,بلند شد و در حالی که سعی میکرد ذهنش رو متمرکز کنه گفت

"عممم ... چی ؟.... "

"تو چت شده دین؟ اینقدر اینجا تو تنهایی خودتو حبس کردی که مخت تاب برداشته ,بجنب یه سر بریم بیرون "

دین نگاه گذرایی به پله ها انداخت و بی حوصله گفت
"باشه... بریم... "
در واقع کاملا دلش برعکس اینو میخواست, که بمونه و پیش کس برگرده اما دوست نداشت بنی رو مشکوک کنه, پس بدون حرف اضافه ای پشت سر بنی راه افتاد و از خونش خارج شد.

vampirestoryWhere stories live. Discover now