کستیل حسابی هول شده بود ,قلبش بشدت به سینش میکوبید و سعی میکرد فکرشو جمع کنه , بعد از شنیدن حرفای دین هیچ دلش نمیخواست بزاره اونا بلایی سرش بیارن, به دین که عصبی تفنگ شکاریشو برداشته بود و دنبال فشنگ هاش میکرد نگاهی کرد و با فکری که به سرش زد سریع به سمتش رفت,
"دین قایم شو , من ردشون میکنم.... "دین عصبی فشنگهاشو برداشت و بدون توجه به حرف کس سعی میکرد اسلحشو آماده کنه, کستیل با حس اینکه دین اصلا صداشو نشنیده دوباره صداش زد
"دین.... "دین سریع جلو رفت و دستشو رو سینه کس گزاشت و درحالی که آروم به سمت پله ها هولش میداد گفت
"برگرد بالا کس... صدات در نیاد""دین... "
"برو بالا... "
دین عصبی گفت و خواست به سمت در بره که بازوش تو دستای کس اسیر شد,
"من نمیزارم اونا رو بکشی, نمیزارمم اونا بلایی سرت بیارن, پس این تویی که باید بری بالا و صدات در نیاد "
کس کلافه و مطمئن گفت و با شجاعت به چشمای حیرت زده دین زل زد , درحالی که سعی میکرد تفنگ دین و کمی پایین بیاره و گاردشو باز کنه با لحن پر محبتی ادامه داد
"بهم اعتماد کن.... "دین برای لحظه ای اونقدر غرق چشمای دریایی کس شد که نفس کشید رو هم فراموش کرد, اون لحظه بدون اینکه بتونه با کس مخالفت کنه با شنیدن صدای در سریع از پله ها بالا رفت , به دیواره راهرو تکیه داد و درحالی که سعی میکرد دیده نشه تفنگ رو محکم تو دستاش نگه داشت و منتظر هر اتفاق بدی بود,
کس نفس عمیقی کشید و درحالی که سعی میکرد کاملا خونسرد بنظر برسه با لبخند در کلبه رو باز کرد
"روز بخیر میتونم کمکتون کنم؟ "دو تا شکارچی با دیدن کس لبخندی زدن و درحالی که سعی میکردن مطمئن شن جای درستی اومدن یا نه گفتن
"روز بخیر ما... از جنگل داری... داریم یه گشتی میزنیم که کلبه شما نظرمون رو جلب کرد... اینجا مال شماست؟ "
کس درحالی که لبخندش رو حفظ میکرد با خوشرویی گفت
"بله من اینجا زندگی میکنم.... بفرمایید داخل"کس در و باز کرد و با نگرانی نگاه کوتاهی به پله ها انداخت,
"تنها زندگی میکنی؟ "یکی از شکارچیا با حالت مشکوکی پرسید و منتظر جواب شد ,کس درحالی که به سمت میز آشپزخونه و ماگ هایی که کاملا نشون میداد الان دونفر اونجا مشغول صبحانه بودن, میرفت جواب داد
"بله تنهام... "پشت به شکارچیا ایستاد و سعی میکرد جلوی دیدشون و بگیره و درحالی که عادی رفتار میکرد کمی میز رو مرتب کرد و سریع ظرفای کثیف رو دور کرد و با ریختن دوتا قهوه به سمت شکارچیا برگشت
"جای عجیبی برای زندگیه... "
یکیشو پرسید و با تردید به کس نگاه کرد
"برای من پر از خاطرتست... من اینجا بزرگ شدم برای همین برام سخته که از اینجا برم.... "کس نگاهی به صورتای پر از تردید شکارچیا انداخت و سعی کرد بیشتر قانعشون کنه,
"مخصوصا که تنهام و... مادرم رو تازگی از دست دادم... اینجا .... حداقل خاطراتش رو برام زنده میکنه ""متاسفم... "
مرد مقابلش گفت و با فشار عجیبی که به فنجون تو دستش داد باعث شد فنجون بشکنه و دستش رو مقداری زخمی کنه,
"متاسفم... "
هر دو بطرز عجیبی به کس نگاه میکردن و مرد با نشون دادن بیشتر زخم و خون رو دستاش مطمئن شد کس فقط یه آدم عادیه, کس هم که میدونست اونا هدفشون چیه با خونسردی چند تا دستمال به مرد داد و دعا میکرد دین هیچ سرو صدایی نکنه,
"مهم نیست"شکارچیا که تقریبا مطمئن شدن اینجا خبری از خون آشامی که دنبالش میگشتن نیست چند تا سوال دیگه هم پرسیدن و از کلبه دین بیرون رفتن , کس تا جلوی در بدرقشون کرد و بادیدن رفتنشون با خیال راحت نفسی کشید , همین که برگشت داخل اولین چیزی که دید چشمای سبز و درخشان دین بود که بهش خیره بود و حسی که کس نمیتونست درست از این چشما بفهمه ,
دین که تمام مدت رو با نگرانی گذرونده بود هنوزم باور نمیکرد کس براش چنین کاری کرده , تمام مدت با خودش میگفت الان کس همه چی رو بهشون میگه و کارش تموم میشه ولی این رفتار های کس , دین رو حسابی شیفته کرده بود ناخودآگاه جلو رفت و فاصلش رو با کس کم کرد, درحالی که لحظه ای نگاهش رو از چشمای زیبای کس نمیگرفت, روبروش ایستاد و ناخودآگاه دستش رو کنار صورت کس گزاشت,
"ازت ممنونم... "
زمزمه کرد و با شصتش آروم گونه کس رو نوازش کرد , کس سرشو بالا گرفت و به دین که کمی ازش بلند تر بود نگاه میکرد, فاصلشون خیلی کم بود و کس میتونست نفس های داغ دین رو حس کنه ,حس عجیبی که از نگاه دین میگرفت باعث میشد قلبش به شدت به سینش بکوبه و نفس کشیدن براش خیلی سخت و کوتاه بشه , به سختی نگاهش رو از چشمای دین که مثل آهنربا چشماش رو جذب میکرد گرفت و سریع یه قدم عقب رفت که باعث شد دست دین تو هوا بمونه و نگاهش مقداری رنگ ناراحتی بگیره,
"من... برگردم... به اتاقم .... "
کس بریده بریده گفت و خودشو به پله ها رسوند و به سرعت به اتاقش برگشت, در و بست و پشت در رو زمین نشست و دستش رو قلبش گزاشت , هنوز میتونست چشمای سبز و شفاف دین رو ببینه... ,
کمتر پیش میاد کسی با نگاه پر از عشق و حس خوب بهت زل بزنه, اونم تو سن کمی که کس داشت و این حسابی دیوونش میکرد, آروم مزمزمه کرد
"اون احمقه ...من عاشقش نیستم...اون یه خون آشامه... یه هیولاست .... مجبورم .... من فقط مجبورم پیشش بمونم... "
تمام حرفا رو فقط مغزش تکرار میکرد,
اما قلبش...
شاید....
کمی مخالف بود....
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده