part22

1.1K 127 4
                                    

دین آخرین میخ رو روی سقف شیروانی کلبش کوبید و با آستینش قطرهای درشت عرق رو پیشونیش رو خشک کرد , تو دلش به اینکه باعث شده بود کس اینقدر پیگیر بازسازی کلبه بشه لعنتی فرستاد و از نردبان بلند پایین اومد , کمرش از شدت خستگی گرفته بود و با خودش فکر میکرد آخرین باری که اینقدر کار کرده کی بوده؟ پوفی کشید و باخستگی سری تکون داد

"خسته نباشی "

صدای پر انرژی کس تو گوشش پیچید و به صورت رنگیش نگاه کرد
"من بگم غلط کردم تموم میشه؟ "

کس با سماجت سری تکون داد و با خنده گفت
"نخیرم هنوز کلی کار مونده... "

"کس... "

"اینقد غر نزن دین به کلبت نگاه کن..."

دین با چشمای خستش به کلبه نگاه کرد, میخواست زیاد به روی خودش نیاره اما کلبش واقعا معرکه شده بود

"ولی سه روز مدام دارم رو شیروونی کار میکنم... "

"عوض سقف معرکه شده, اگر بهش نمیرسیدی با بارون بعدی کلبه پر از آب میشد... "

دین دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد که کس بوسه ای رو لبهاش گزاشت , دین جوابش رو داد و لحظه ای  احساس سرگیجه گرفت , برای لحظه ای میتونست نبض کس رو حس کنه که تحریکش میکرد , درحالی که بشدت خودشو کنترل میکرد سرشو پایین انداخت تا کس متوجهش نشه,
"چیزی شده عزیزم...؟ "

کس نگران زمزمه کرد و سرشو خم کرد تا بهتر صورت دینو ببینه
"نه هیچی , بریم به چیزی بخوریم... "

کس درحالی که سریع بسمت کلبه میرفت با ذوق گفت
"آره بیا دین ,برات یه سورپرایز دارم ... "

دین سری تکون داد و منتظر شد تا کس ازش دور شه, فلاکسش رو از جیبش در آورد و آخرین جرعه هاش رو سر کشید
"ای لعنتی... "

با دیدن تموم شدن آخرین ذخیرش کلافه فلاکس رو گوشه ای پرت کرد, نفس های عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه, مدتی میشد خونهایی که کس براش آورده بود کاملا تمام شده بودن و به کس قول داده بود دوباره مثل سابق به رژیم خون حیوانات بگرده , فکر میکرد از پسش بر میاد میتونه مثل سابق فقط از حیوونای جنگل شکار کنه و زندگیش رو عادی پیش ببره ,هیچ دلش نمیخواست به کس صدمه ای بزنه حتی در حد چند جرعه , اون عاشق کس بود و حالا تنها ترسش این بود که کنترلش رو از دست بده و بهش صدمه بزنه, به سمت کلبه رفت و وارد آشپزخونه شد, کس با حرارت میز عصرونه رو آماده میکرد , دین نگاهی به گربه کس که مدام تو دست و پاش میپیچید و سروصدا میکرد انداخت و گفت

"انگار اونم از این همه بهم ریختگی خوشش نمیاد قبلا بیشتر تو کلبه میچرخید "

"آره دین چون قبل از سم پاشی همه جا پر از موریانه بود و اون میتونست تو کلبه حتی موشم شکار کنه و همه چی براش عالی بود"

کس با پوزخند گفت و ظرفای کثیف و توی سینک گزاشت تا اطراف مرتب تر به چشم بیاد,

"قبلا اینجا موش نبود اگرم بود خوش بحال من چون خونشون بد نبود"

دین بی حوصله طعنه زد و بادیدن چشمای متعجب کس لبخند فیکی زد و سعی میکرد حرفو عوض کنه که نگاهش به میز افتاد و با ناباوری گفت ,

"من عاشق پای ام "

"میدونم " کس با لبخند گفت و پای رو جلوی دین روی میز گزاشت و قهوشو پر کرد و قبل نشستن مثل همیشه اول ظرف گربشو پر کرد و کف آشپزخونه گزاشت, روبروی دین نشست و بهش که حسابی مشغول خوردن بود چشم دوخت, متوجه سکوت و کلافگی عجیب این روزاش بود و بیشتر فکر میکرد بخاطر خستگیش از تعمیرات باشه, دین بخوبی احساساتش رو مخفی میکرد تا کس رو نگران نکنه, تمام مدت سرش پایین بود و درحالی که غرق افکارش بود پای رو میبلعید که کس موزیک پر انرژی گزاشت و بلند گفت
"استراحت بسه بیا تمومش کنیم... "

"کس... "
دین نالید و سری با خستگی تکون داد, گربه ی کس یکدفعه روی میزد پرید و سرشو تو بشقاب دین برد و شروع به خوردن باقی  پای کرد, انگار اون هم از خوردن پای لذت میبرد,
"ای گربه لعنتی.. "

دین با حرص بلند شد و میخواست به اتاقش برگرده که دستای کس از پشت بغلش کرد و بزور بدنش رو با ریتم آهنگ تاب میداد , دین درحالی که سعی میکرد تعادلش رو حفظ کنه کلافه گفت

"بیخیال کس... "

"اینقدر بد اخلاق نباش غرغروی من... "
کس با سرخوشی گفت و لبهای دین رو با عشق بوسید, دین که کم کم سرحال شدن رو حس میکرد پرسید
"تو چه انرژی داری که خسته نمیشی؟ "

کس خنده بلندی کرد و بالاخره دین و وادار به رقص کرد, دوباره شور و هیجان بهشون برگشته بود و با شیطنت مصمم بودن زودتر کارای کلبه رو تمام کنن و زودتر همه جا رو مرتب کنن,

بالاخره تا شب همه چی جمع و جور شد, بعد از چند هفته کار مداوم کلبه دین هیچ شباهتی به قبل نداشت حالا واقعا طبق گفته کس از کلبه وحشت انگیز دل جنگل به یه کلبه لاکچری و رویایی مخصوص ماه عسل زوج های جوان تبدیل شده بود ,تمام سقف و کف و دیوار ها سم پاشی و تعمیر و رنگ شده بود اونم با شیطنت های زیاد و قهقه هایی که پرندها رو از ترس به پرواز وا میداشت و از کلبه دور میکرد, خیلی از لوازم جدید شدن و اتاق های بالا حسابی مرتب و نو بودن , کلبه دین حالا برای هردوشون بود و بعد از مدتها بوی رنگ و تمیزی میداد ,
دین و کس با اینکه حسابی خسته بودن اما نتیجه کار براشون با ارزش بود , کس تن خستشو تو تخت نو و بزرگی که جدیدا به اتاقشون اضافه شده بود تو آغوش دین رها کرد, هر دو خسته تر از گفتن هر جمله ای بودن و فقط خیره بهم نگاه میکردن,انگار که ذهن همو بخونن همزمان جلو اومدن و همدیگه رو آروم بوسیدن و از خستگی چشماشونو بستن, بعد از تمام تلاش هاشون فقط به یه خواب عمیق و طولانی نیاز داشتن...

vampirestoryWhere stories live. Discover now