صبح روز بعد دین با حس قطرات عرقی که از روی پیشونیش تا زیر گردنش سر میخورد چشماش رو باز کرد, با انرژی کش و قوسی به بدنش داد و پتو رو با یه دستش کنارش مچاله کرد و غلطی زد و زانوشو خم کرد و پاشو رو پتو بالا تر از سطح بدنش گزاشت و از پشت پلک های بلندش لحظه ای به کس نگاه کرد باز سعی کرد بخوابه که یکدفعه تمام اتفاقات شب قبل کاملا به ذهنش هجوم آورد ,دین بشدت چشماشو باز کرد و از جاش پرید, لحظه ای امیدوار بود که همه چی فقط یه خواب باشه اما بلافاصله با دیدن کس خشکش زد...
کس بی حال روی تخت افتاده بود و تقریبا تمام بدنش کبود و زخمی بود, خط خون بزرگی از کنار گردنش تا روی شکمش کشیده شده بود وگردنش بشدت زخمی بود و رشته های گوشت برآمده و پاره شدش از بعضی قسمتای پوست نازکش بیرون زده بود ...
دین با دیدن کس تو این وضع حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرده بود... قلبش از وحشت فرو ریخت و لحظه نگاهش به صورتش تو آینه افتاد که اطراف دهانش خونی بود , محکم به سرش چنگ زد و با ناباوری زمزمه کرد
"نه... نه... نه... من چی کار کردم... "
با انزجار دستش رو محکم رو دهنش کشید تا خون ها ی خشک شده رو پاک کنه, با وحشت به سمت کس که بیحرکت روی تخت چشماش بسته بود رفت و با صدایی که از ترس میلرزید صداش کرد
"کس... کس.. صدامو میشنوی... کس تروخدا چشماتو باز کن... "
دین با وحشت زمزمه میکرد و آروم صورت کس رو با دستش تکون میداد, کس ناله پر درد کرد و بسختی چشماشو باز کرد , دین با دیدن چشمای نیمه باز کس کمی آروم شد و نفس عمیقی کشید , کمی عقب رفت و سعی میکرد دستای لرزونش رو کنترل کنهکس با درد وحشتناکی که تو گردن و پایین تنش میپیچید نگاهی به بدن لخت و کبودش کرد و همه چی رو بیاد آورد , بدون اینکه بتونه اصلا تکونی بخوره دستش رو مشت کرد و ملافه رو کمی رو بدنش کشید و بی اختیار شروع به گریه کرد, تمام ماجرای شب قبل مدام و مدام تو سرش میچرخید و حالش رو بدتر میکرد, حس میکرد پاهاش کلا فلج شده و اصلا نمیتونست تکون بخوره, حتی نمیتونست گردنش رو بچرخونه تا نگاهش رو از دین بگیره, با بی چارگی دستاش رو روی صورتش گزاشت تا بیش از این جلوی دین خرد نشه, تمام درد های بدنش یک طرف ,روح و غرور شکستش بیشتر آزارش میداد, هم خوابی مثل هرزهای خیابونی و برده های بی ارزش روح هر کسی رو در هم میشکنه
"کس... "
دین آروم زمزمه کرد و سعی کرد دست کس رو از صورتش جدا کنه,"بهم دست نزن... "
کس بلند نالید و دست دین رو پس زد, بهش که سریع عقب رفت و دستاشو بالا و تسلیم شده نگه داشته بود نگاه کرد و حرفی که مدام تو سرش میچرخید و به شدت آزارش میداد رو به زبون آورد
"بعید میدونم حتی مارک یاهیچ کدوم از اون مشتریای آشغالش هم باهام اینکارو میکردن... "دین با شنیدن این حرف نگاه تیزی به کس انداخت و حس کرد چیزی درونش درهم شکست, کس به هق هق افتاد و دستی به پاهای کبودش کشید و به سختی سعی میکرد از جاش بلند شه ,دین جلو رفت تاکمکش کنه اما فریاد دوباره کس مانعش شد
"بهم دست نزن... "دین با بغض کمی به کس نگاه کرد و با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد
"متاسفم"
با آروم ترین صدای ممکن گفت چون حس میکرد بعد از تمام کارایی که خودش باعثش بوده این جمله خیلی مسخره بنظر میاد"تنهام بزار... خواهش میکنم... "
صدای غمگین کس تقریبا التماسش میکرد, دین هم دیگه طاقت نداشت کس رو اینقد شکسته ببینه, سریع بلند شد و لباساشو برداشت و به سمت در رفت به کس که تقلا میکرد بشینه با تردید نگاهی کرد و پرسید
"نمیخوای کمکت کنم؟ ""فقط برو..."
کس با بغض و کلافگی نالید , با شنیدن بسته شدن در آروم گوشه میزو گرفت و خودش رو بالا کشید و به سختی سمت حمام قدم بر میداشت, با هر قدم درد وحشتناکی تو بدنش میپیچید و بی اختیار ناله بی جونی از بین لب هاش خارج میشد, با هر زحمتی بود خودش رو به حموم رسوند و شیر آب رو باز کرد تا وان پر بشه, به زخمای رو گردنش نگاهی کرد و باز بغضش ترکید و سعی کرد خونای خشک شده رو از روی زخماش بشوره ,به طرف وان برگشت و شیر رو بست و آروم توی آب دراز کشید , خودش رو بغل کرد و اجازه داد دوباره اشکاش جاری شن و صدای گریش تو فضای بسته حمام بپیچه.
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده