کس نگاه ترسیدشو به شکارچیا دوخت و برای لحظه ای فکری بسرش زد
"اون.. اون بهم حمله کرد.... من نمیخواستم... نمیخواستم بهش صدمه بزنم... اما اون... اون انسان نبود... انسان نبود... "کس با وحشت و بریده بریده تکرار کرد و سعی میکرد همه چی واقعی بنظر بیاد
"آروم باش پسر, میدونم... "یکی از شکارچیا بسمت کس رفت و سعی کرد آرومش کنه, از اینکه درست به بنی شک داشته و جای درستی دنبالش اومده بود خوشحال بود ,به کس کمک کرد روی مبل بشینه و به صورت گیج و ترسیدش نگاه کرد و گفت
"فکر میکردم بیاد سراغت, تو اینجا تنهایی وسط جنگل طعمه خوبی هستی باید از این خونه بری پسر"شکارچی دیگه وقتی مطمئن شد بنی مرده بلند شد و با حیرت پرسید
"این خون آشام خیلی پیر و قویه چطور از پسش بر اومدی؟ "
کس لحظه ای خواست جواب نده اما بسرعت متوجه واکنشی که باید شد و با لحنی که سعی میکرد پر از حیرت و ناباوری باشه زمزمه کرد "خون آشام؟... "
شکارچی کنارش بلند شد و گفت"خب بهرحال کارمون تموم شد, اینم از بین رفت... "
"فکر میکنی واقعا تو این منطقه آخریشونه؟ "
"نمیدونم ولی ما از اولم دنبال یکی بودیم که فهمیدیم دوتان"
شکارچیا بی توجه به نگاهای پرسشگر و نگران کس حرف میزدن و کس مدام دعا میکرد دست از گشتن بیشتر بردارن و زودتر برن تا به دین آسیبی نرسه"بهرحال اگه کیس دیگه ای بود برمیگردیم فعلا اون دسته جنوبی خیلی مهم ترن "
آخرین جمله ای که کس ازشون شنید و سعی کرد خوشحالیشو بروز نده, دوباره همون شکارچی بسمتش اومد و پرسید
"رفیق ببریمت بیمارستان؟ "کس درحالی که به وضوح از بین رفتن و آروم شدن دردهاشو حس میکرد گفت
"نه نیازی نیست... "
"ولی تو بنظر خیلی داغون بودی؟ این خونای رو بدنت "
انگار حتی شکارچیا هم متوجه بهترشدن عجیب کس
شده بودن و خونهایی که بدون وجود زخم های درستی ازش جاری بود اما چه اهمیتی داشت وقتی ممکن بود همش متعلق به خون آشامی که باهاش درگیر شده بود باشه,
" نه من فقط ترسیده بودم"کس آروم گفت و سعی کرد خونسرد باشه و بدنش رو از چشمای کنجکاو شکارچیا دور نگه داره,
"بسیار خب پس... ما باید این جسدو بسوزونیم"
****
کس تمام مدت روی پله های کلبه نشست بود و به شکارچیا که چوبها رو به جایی وسط جنگل میبردن نگاه میکرد, تمام مدت در سکوت عجیبی سپری میشد و حس میکرد تمام زخمای بدنش تقریبا درمان شدن, هر چند نمیدونست چطور اما حس میکرد همش بخاطر خون دین باشه که بخاطرش با بنی درگیر شد, فریاد دین مدام تو گوشش میپیچید"تو که میدونی من عاشقشم چرا اینکارو کردی؟ "
باور نمیکرد دین اینطور به حسش اعتراف کرده باشه, لبخندی زد و ته دلش حسابی خوشحال بود, دین تنها کسی بود که تو زندگیش اینقدر بهش کمک کرده بود , تنها کسی که با عشق بهش خیره میشد و جونشو نجات داده بود, اما حرفای بنی هم حقیقت داشت, درست مثل خاطرات دین از برادر کوچکترش, با خودش فکر میکرد یعنی هر چقدر بگذره و پیرتر بشه دین همین شکلی میمونه؟ یعنی وقتی حسابی پیرو مریض شد و همه فکر میکردن دین پسرشه اون هنوزم کس رو دوست خواهد داشت؟ اگر بله چه بلایی سر دین میومد؟ مثل سم و خانوادش زخمی میشد رو زخمای دین یا اینکه دین فراموشش میکرد و عاشق یه پسر یا دختر جوون تر میشد؟
حسابی غرق افکارش بود که نور شدیدی از بین درختا روشن شد و سیاهی مطلق نیمه شب رو رو شکست, کس آروم بلند شد و به سمت نور داخل جنگل رفت, هرچه بیشتر جلو میرفت گرمای شعله های آتش رو بیشتر حس میکرد, به الوار هایی که بشدت میسوختن و جسد بنی رو به خاکستر تبدیل میکردن خیره شد, این اصلا مراسم تشریفاتی برای یک خداحافظی نبود , هیچ کس برای صحبت از بنی یا اشک ریختن براش وجود نداشت, کس لحظه ای یاد اون دختر مو قرمز که بنظر نامزد یا دوست دختر بنی بود افتاد, اون حالا حتی نمیدونست چه بلایی سر عشقش اومده و اینجا نبود تا براش اشک بریزه
"ما دیگه داریم میریم... "کس برگشت و به شکارچیا که بی خیال و حتی خوشحال از مردن بنی ماشینشون رو آماده میکردن, نگاه کرد, باهاشون دست داد و زیر لب تشکری کرد,
"یادت باشه از چیزی که دیدی با کسی حرف نزنی ..."
آخرین توصیه هر شکارچی به کسایی که از واقعیت با خبر میشن رو گفتن و به سمت ماشینشون رفتن,"درضمن درمورد کاری که کردی عذاب وجدان نداشته باش, تو یه هیولارو کشتی پسر... "
یکیشون لحظه آخر با لحن تحسین برانگیزی گفت و سوار ماشینش شد, کس همون طور که به رفتنشون خیره بود به آخرین جملشون فکر میکرد, چقدر بنظرش این حرف مسخره رسید, شاید اونها برای انسان ها خطر داشتن اما آیا واقعا کشتن همشون نیاز بود؟ و بخاطرش باید احساس خوشحالی میکردن؟ چرا فکر نمیکردن شاید اونا هم موجوداتی هستن که میتونن در کنار انسانها زندگی کنن ,اونا هم این حق رو دارن , شاید اونا هم مثل آدما ,افراد خوب یا بد دارن, شاید آدما فقط چون نمیشناختنشون
ازشون میترسیدن....
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده