part20

1.4K 167 12
                                    

صبح زود کس در حالی که بدنش به شدت گرفته بود بیدار شد, نگاهی به خودشو دین که به زور رو مبل دونفره کوچیکی مچاله شده بودن انداخت و به بدن بیچارش حق داد اینقدر گرفته باشه, آروم بلند شد تا دین جای بیشتری داشته باشه, دستی به گردنش که حسابی گرفته بود کشید و تو آیینه به خودش نگاهی انداخت , موهای بهم ریخته و لبها و گرد کبودش معلوم میکرد چقدر شیطنت کردن, حس خیلی خیلی خوبی داشت, مثل اون صبح های متفاوتی که با اشتیاق برای رفتن به یه سفر که مدتها منتظرش بودی از خواب بیدار میشی, حس سر زندگی و عشق رو تو بند بند وجودش حس میکرد, به طرف در رفت و آروم از کلبه خارج شد, صبح زیبا با آسمون نسبتا ابری و پرندهایی که جنگل رو رو سرشون گزاشته بودن, ریه هاش رو از هوای تازه پر کرد و با حس خوبی از منظره لذت میبرد, صدای متفاوتی تو گوشش پیچید و نظرش رو جلب کرد که مثل میو میوی آهسته و نا امیدانه بود, کس به دنبال صدا خودشو نزدیک باتلاق نسبتا بزرگی کمی دور تر از کلبه پیدا کرد و به بچه گربه گلی که از دست و پا زدن برای بیرون اومدن خسته و درمونده بود نگاه کرد, لحظه یاد خودش افتاد ... پیش از اینکه دین وارد زندگیش بشه...  , سعی کرد جلو بره و نجاتش بده اما با فرو رفت پاش ترسید و به عقب برگشت, اطرافش رو گشت و چوب بلندی پیدا کرد, سعی میکرد بدون آسیب زدن بهش از باتلاق نجاتش بده که صدایی تو گوشش پیچید
"هی کس چیکار داری میکنی؟ "

برگشت و نگاهی به دین انداخت با حالت لوسی گفت
"دین این بیچاره اینجا گیر کرده, میخوام نجاتش بدم"

دین سریع جلواومد و کمی کس رو عقب کشید
"مراقب باش... "

بالاتر چوب رو گرفت و به کس کمک کرد, چوب رو آروم زیر شکم بچه گربه هدایت کردن و گربه بیچاره که با گل های روی بدنش حسابی سنگین شده بود و به آرومی بیرون کشیدن, کس آروم بدن لرزونش رو گرفت و گفت
"باید تمیزش کنیم دین"

دین سری تکون داد و بازوی کس رو بسمت کلبه کشید  تمام مدت حسی عجیبی داشت مثل درختی که از تنه شکسته و دوباره درحال جوانه زدن و زنده شدنه, رفتارهای احساسی و پر از محبت کس باعث میشد به یاد بیاره انسان بودن چطوریه, عشق و انسانیت رو دوباره تو وجودش حس کنه و حس میکرد از پوچی که سال ها درش گرفتار بوده بیرون اومده , کس نزدیک کلبه بچه گربه رو روی زمین گزاشت و تمام مدت باهاش حرف میزد و این برای دین خیلی جالب بود, از خونه سطل بزرگی رو آب کرد و سمت کس رفت

"ترسیده بودی ها؟ الان بادین تمیزت میکنیم عزیزم... " کس با ذوق با گربه حرف میکرد!
این حجم از احساسات و محبتی که کس برای یه بچه گربه خرج میکرد برای دین ناشناخته بود, تمام مدت رو بهش خیره بود که چطور با ملایمت حیون کوچیک رو میشست , کس بالاخره بعد مدتی دست از نوازشش برداشت و بلند شد و گربه رو تو بغلش گرفت و لبخند زیبایی به دین زد
"صبح بخیر"

دین کمی بهش خیره شد و به جای جواب جلو رفت و با عشق و لطافت لبهای کس رو بوسید
"ازت ممنونم"

vampirestoryWhere stories live. Discover now