کس با حس درد وحشتناکی که تو گردنش میپیچید تکون آرومی خورد و آروم چشماش رو باز , با دیدن تصویز تاره دین که روبروش ایستاده بود و با نگرانی بهش خیره بود با وحشت خودشو عقب کشید و گوشه تخت جمع تو خودش جمع شد , دین نفس راحتی کشید و با دیدن بدن لرزون کس عقب تر رفت تا بیشتر از این اذیتش نکنه, از اینکه تونسته بود خودشو کنترل کنه و دوباره باعث مرگ کسی نشه خوشحال بود ,سریع بیرون رفت و کنسرو خوراک مخصوصی رو گرم کرد و براش توی ظرف ریخت و به طبقه بالا برگشت , کستیل هنوزم تو همون حالت بود وحشت زده و گیج گوشه تخت میلرزید و حرفی نمیزد, بدون حرف ظرف رو کنار تختش گزاشت و حس کرد زمان خوبی برای حرف زدن با کس نیست و بهتره فعلا بهش زمان بده, به سمت در قدم برداشت و خواست از اتاق خارج بشه که صدای آرومی متوقفش کرد
"تو....تو چی هستی؟"دین برگشت و به چشمای قرمز کس خیره شد
"فکر کنم بتونی حدس بزنی"کس کمی مکث کرد, انگار مغزش برای هضم این واقعیت زمان بیشتری میخواست
"خو... خون آشام..... این امکان نداره.... "دین سری تکون داد و گفت
"این داستانا از هیچ ساخته نشدن پسر... باورکن"
چشماش رو از نگاه پر از بهت کس گرفت و اونو با دنیایی از سوالات تنها گزاشت...کس دستش رو رو زخمی که روی گردنش به شدت درد آور بود کشید و متوجه پانسمان رو گردنش شد, با حس سرگیجه ضعیفی آروم از تخت بلند شد , با کلافگی زنجیر بلند و سنگینی که هنوز به دستش وصل بود رو کشید و به سمت دستشویی کوچیک گوشه اتاقش رفت, جلوی آیینه ایستاد و آروم پانسمان رو بلند کرد, درست میدید... چشماش دروغی نداشتن... با دیدن جای دندون هایی که به شدت گردنش رو زخمی کردن قلبش فرو ریخت, اون واقعا اسیر یه خون آشام بود....
****
نزدیکای ظهر دین با حس گرمای تابستونی کش و قوسی به بدنش داد و از تخت بلند شد, کمتر پیش میاد کسی با حس سرحالی از خواب بیدار بشه مخصوصا یه خون آشام پیر 120 ساله, اما اون بعد از مدت ها طعمه خوبی پیدا کرده بود و حسابی خون انسان خورده بود و انرژی عجیبی داشت موقع گذشتن از کنار اتاق کس ناخودآگاه متوقف شد, کمی تردید داشت اما قفل درو باز کرد و سرکی به داخل اتاق کشید, اینقدر همه جا ساکت بود که لحظه ای حس کرد بازم تنهاست , کس گوشه اتاق نشسته بود و با چشمای قرمزی که معلوم بود درست نخوابیده به نقطه نا معلومی خیره بود, دین با دیدن کس آروم جلو رفت, چشماش بی هدف پرسه میزدن و دنبال حرفی برای گفتن بود که متوجه ظرف غذایی که شب قبل آورده بود شد, ظرف دست نخورده همون جایی بود که دین گزاشته بود , دین کمی سرش رو خاروند و آروم گفت
"چرا غذاتو نخوردی... باید چیزای مقوی بخوری تا... تا... " خودش هم لحظه ای از حرفی که میخواست بگه منزجر شد در واقع کس باید زنده میموند تا دین از خونش تغذیه, اما گفتن این حقیقت حتی برای دین که بنظر خون آشام بیرحمی بود هم کمی سخت بنظر میرسید, با شنیدن صدای کس رشته افکارش پاره شدو بهش خیره شد
"از من چی میخوای؟ "
دین درواقع تا الانم داشت به گفتن جواب این سوال فکر میکرد و با اینکه کاملا میدونست اما هنوزم نمیتونست راحت حرف بزنه پس سعی کرد طوری حرف بزنه که انگار شرایط برای زندانیش زیادم بد نیست
"خب... تو.. توجایی نداری... "با نگاه تیز کس چشماشو چرخوند و بی حوصله گفت "بیخیال, قیافت داد میزنه وضعت چیه.... من آوردمت اینجا بهت یه اتاق خوب و غذا میدم , مطمئنم شرایط بهتری از اون بیرون داری... "
کس فقط تو سکوت به دین نگاه میکرد , این حرفا مثل یه جوک بی مزه و مثل زهر تلخ بود شاید اگر دین درست سر اصل حرفش میرفت و بدبختیای کس رو بیادش نمی آورد حداقل روحش رو آزار نمیداد , کستیل با ناباوری گفت
"فکر کنم باید ازت تشکر کنم... "دین خنده ی فیکی کرد و شونه هاشو بالا انداخت , پوزخند کس و چشمای غم زدش از نگاه دین دور نموند, سکوت بینشون برای هر دوشون آزاردهنده بود و دین دنبال راه فراری میگشت که دوباره اون ظرف غذا کمکش کرد, از روی میز برش داشت و آروم گفت
"برات صبحانه میارم"ظرف رو پایین برد و تو آشپزخونه گزاشت. سعی میکرد با فکر کردن به اینکه چی برای صبحانه درست کنه ذهنش رو از چشمای آبی و صورت معصوم پسر دور کنه ,اما کار چندان ساده ای نبود مخصوصا که مدت زیادی بود آشپزی نمیکرد , اون به غذا نیازی نداشت و فقط گاهی چیزای لذیذی مثل پای رو بخاطر طعم خوبشون میخورد و این برای مدت طولانی تنها نقطه مشترک بین اون و دنیای انسان ها بود, بهر حال دین اساسا 100 سال قبل مرده بود و به عنوان یه خون آشام به زندگی برگشته بود اما هنوزم احساسات زیادی نسبت به بقیه خون آشام ها داشت و این رو مدیون ارتباط خوبش با خانواده از دست رفتش بود, زمانی که تبدیل به یه خون آشام شد مجبور بود مرگ تک تک عزیزانش رو ببینه و این از پدر و مادرش شروع شد و بعد برادرش سمی , این شاید بدترین بلایی باشه که سر یکنفر بیاد, اینکه اونقدر زنده بمونه که مرگ عزیزانش رو ببینه و از اون بدتر اینکه بخاطر چیزی که هست هرگز کسی واقعا دوستش نداشته باشه ... حس دلتنگی و تنهایی مثل رشته ای نامرئی اون رو به انسان ها متصل نگه میداشت ,این دلایلی بود که باعث میشد بعد از این همه سال بازهم تو خونه کودکی هاش که خاطراتش رو زنده میکردن زندگی کنه و احساسات انسانیش رو حفظ کنه تا کمتر به دیگران آشیب بزنه , بالاخره با هر سختی بود نیمرویی دست و پا کرد به سمت اتاق کس رفت, به محض ورود سینی رو با دست راست کمی دور کرد و با دست چپش صندلی ایی که کس کنار در سعی داشت بی هوا تو سرش بکوبه رو تو هوا گرفت ,همون طور که صندلی هنوز تو دستش بود سینی رو روی میز گزاشت و صندلی رو آروم رو زمین گزاشت و با خونسردی برعکس روش نشست و به صورت ترسیده و بهت زده کس خیره شد, دین ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش نقش بست , این چهره کس از نظرش خیلی بامزه و خواستنی بود, وقتی دید کس هنوزم سرجاش مونده و حرکت نمیکنه گفت
"ببین کافیه یبار دیگه غذایی که برات میارم نخوری تا دیگه هیچوقت رنگ غذا رو نبینی.... "
و با حالت غر مانندی آروم تر گفت "فکر کرده آشپزی واسه من راحته... "
کس چند بار پلک زد و با حیرت به دین نگاه میکرد حس میکرد تمام توان و قدرتش در برابر دین مثل بچه ی 5 ساله ای میمونه که هیچ کاری نمیتونه بکنه , از حس ناامیدی که برای فرار بهش دست داد قلبش لرزید و از اینکه دین میخواد چه بلایی سرش بیاره وحشت داشت, نگاهش رو از دین که امروز بنظر سرخوش و خونسرد بود و از اتاقش بیرون میرفت, گرفت و به نیمروی شل و وارفتش دوخت که صدای دین تو گوشش پیچید و افکارش رو بازگو کرد
"بهتره سعی نکنی فرار کنی ... تو نه زورت به یه خونآشام میرسه نه سرعتت.. نه هیچی... باور کن"
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده