دین بین خواب و بیداری دستشو پا میزد و از حس نیازش به خون تقریبا ضعف کرده بود, نبضی رو که کنارش به آرومی میزد رو حس میکرد و در برابرش ناتوان بود, تو عالم بی خبری خواب سرش رو تو گردن کس فرو کرد, خونی که تو رگ هاش جاری بود رو کاملا حس میکرد تا حدی که حتی دندون های نیشش هم آروم بیرون اومدن , لبهاش رو به گردن کس مالید و کمی بین پلکای سنگین از خوابش رو باز کرد, درست متوجه رفتارش نبود وامکان داشت هر لحظه دندوناش رو تو پوست کس فرو کنه, کس توی خواب غلطی زد و از دین کمی فاصله گرفت, دین تقریبا بیدار شد و بدون هوشیاری ناخودگاه به بازوی کس چنگ زد وباعث شد از روی پهلو کاملا روی تخت دراز شه, از بین پلکای سنگینش به صورت غرق خواب کس خیره شد و با حس دوباره نبضش کمی جلو رفت تا دندوناش رو تو پوست سفیدش فرو کنه اما درست لحظه آخر به خودش اومد و موقعیتش رو درک کرد, با وحشت از کس فاصله گرفت و به صورت کس که بیخبر از همه چیز حسابی غرق خواب بود خیره شد, تو آیینه کنارش متوجه صورت تغییر یافته و ترسناکس شد, باور نمیکرد تا چند لحظه قبل داشت چه اتفاقی میوفتاد, چند تا نفس عمیق کشید تا حالت صورتش طبیعی شه اما هنوزم به وضوح نبض کس رو حس میکرد چند قدم جلو رفت بالا سرش ایستاد و بهش خیره شد, دین عاشق کس بود اما بسختی میتونست غریزه قویی که درونش فریاد میزد رو کنترل کنه, قدمای لرزونش رو به سرعت از اتاق دور کرد و کمی با کلافگی طبقه پایین قدم زد اونقدر دربرابر خون انسان جریح بود که حتی تپش قلب کس رو از طبقه بالا حس میکرد, فلاکسش رو برداشت و خون خرگوشی که تازه شکار کرده بود رو کاملا سرکشید , اون زمان زیادی رژیم داشت و برای مدت کوتاهی رژیمش رو حسابی شکسته بود و فکر میکرد حالا شرایط برای برگشتن به اوضاع سابق خیلی خیلی سخته, تصمیم گرفت شب رو همون جا رو کاناپه جدیدش صبح کنه, از اینکه کنار کس برگرده و بهش صدمه ای بزنه میترسید , رو کاناپه دراز کشید و سعی کرد ذهنش رو از فکر خون بیرون ببره ...
***
کس صبح نچندان زود با حس لیسیده شدن لزیجی با کلافگی چشماش رو باز کرد, لحظه ای بخاطر نجات بچه گربه پشیمون شد اما بادیدن قیافه مظلومش که روی سینش نشسته بود و آروم میو میو میکرد لبخندی زد و کمی سرش رو نوازش کرد, کش و قوسی به بدنش داد و به تخت خالی کنارش نگاهی انداخت, با ندیدن دین و جای سردش ناخودآگاه کمی نگران شد, گربه دوباره شروع به لیسیدن صورت کس کرد و مدام شیطنت میکرد,
"باشه, باشه بیدارم کردی الان بهت غذا میدم شیکمو"
کس با خنده گفت و مدام سر وگوشای گربشو نوازش میکرد دلش برای گربش غش میرفت, درست مثل یه بچه باهاش حرف میزد طوری که گاهی دین واقعا شک میکرد کس با گربه حرف میزنه یا با اون... , به محض پایین رفتن از پله ها متوجه دین شد که روی کاناپه خوبیده بود و دلش بی اختیار لرزید, خواست بیدارش کنه اما با دیدن صورت غرق خوابش منصرف شد و فکر کرد بعد از تمام خستگی های بازسازی بزاره راحت بخوابه, به طبقه بالا برگشت و پتو و بالشتی براش آورد, دین اونقدر غرق خواب بود که اصلا گزاشتن سرش رو بالشت و پتوی گرمی که روش قرار گرفت رو متوجه نشد , کس کمی با عشق نگاش کرد و کلافه گربشو که مدام تو دست و پاش میپیچید رو بغل کرد و به سمت آشپزخونه رفت تا بهش غذا بده.
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده