دین با کلافگی تو اتاقش راه میرفت و آماده میشد تا بره و از بنی و ابدان خبری بگیره , از شب قبل که قرار بود برای کمک بهش برگردن هیچ خبری ازشون نبود و دین نگران بود که گیر شکارچیا افتاده باشن, همین طور که حاظر میشد تنها چیزی که مدام بهش فکر میکرد کستیل بود , نمیفهمید چرا کس بعد از تمام کارهایی که براش کرده واینکه خودش با پای خودش برگشته چرا ازش دوری میکنه, فکر میکرد شاید کس به زمان بیشتری نیاز داره ,نگران بود که اون شاید نمیتونه یه خون آشام رو بپذیره ولی مدام از خودش میپرسید
" پس اون چرا برگشته, چرا کمکم میکنه..."دین دوست داشت فکر کنه کس هم دوستش داره و بعد سالهای زیادی تنها زندگی کردن واقعا به این نیاز داشت و با اتفاقاتی که افتاده بود دین حتی گمان نمیکرد تنها چیزی که باعثه بودن کس تو خونشه, مشکلات اون پسر و حس ترحمش بعد از شنیدن زندگیش بوده, هر چند که کس بعد از رفتن شکارچیا و دیدن نگاه و رفتار دین متوجه احساس دین شده بود و با اینکه تماما سعی میکرد هر حسی که درونش درحال جوانه زدنه رو با این حقیقت مرگبار که دین یه خون آشام و هیولاست نابود کنه, اما همین که نمیتونست ضربان شدید قلبش رو با دیدن یا حتی فکر کردن به دین کنترل کنه امید بخش بود, چون قلب آدما هیچ واقعیت و معادلاتی رو نمیپذیره, حتی اگر کسی که انتخاب میکنه بظاهر هیولا باشع!
دین با شنیدن صدای ماشینی که به خونش نزدیک میشد با نگرانی از پنجره بزرگ اتاقش به بیرون خیره شد, میترسید باز شکارچیا باشن اما با دیدن ماشین بنی نفس راحتی کشید و از اتاقش خارج شد تا درباره اتفاقاتی که افتاده با بنی صحبت کنه, موقع رد شدن از کنار اتاق کس ناخودآگاه متوقف شد, با تردید چند بار کوتاه به در زد و وقتی جوابی نشنید فکر کرد بهتره اصلا داخل نره و مزاحم کس نشه پس آروم از همونجا گفت
"کس دوستام اومدن ... اگه بیداری لطفا ساکت باش, بهتره ندونن تو اینجایی"
گفتو از پله ها پایین رفت که در خونش بشدت باز شد و بنی که با رنگی پریده مثل برق گرفته ها نگاش میکرد, پشت سرش هم ابدان وارد شد و با دهانی که از تعجب باز مونده بود به سختی گفت
:دین حالت خوبه؟...ابدان سعی میکرد با لحنی که خوشحال بنظر میرسه بگه, اما درواقع اون زیاد از دین خوشش نمیومد و دلش نمیخواست بنی زیاد با دین قاطی باشه, همیشه حس میکرد رفیق بازی های بیخود بنی یروز اونو به دردسر میندازه و برای همینم سعی کرد تمام دیشب رو با بهانه و توجیح های الکی بنی رو از ماجرا و خطری که تهدیدشون میکرد دور نگه داره,
:اره خوبم, چیشده؟
دین شونه ای بالا انداخت و باحالت گیجی پرسید که بنی سریع جلو اومد و بغلش کرد
:لعنت بهت پسر میدونی چقد برات نگران بودیم
:واسه همین اینقدر زود و با خون برگشتین ها؟
دین با طعنه گفت و به دستای خالی بنی نگاهی انداخت, بنی با خجالت سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد
:واقعا متاسفم... من...
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده