part30

959 119 15
                                    


3ماه بعد

کستیل آخرین شیشه های مشروب و آبجو رو از روی میز های بار جمع کرد , آخرین گیلاس های مشروب رو شست و با خستگی کش و قوسی به بدن داد , متوجه آخرین مشتری که مثل همیشه در گوشه ترین نقطه میشست و تمام مدت با چشمای سبزش بهش خیره بود شد و بسمتش رفت
-ما داریم تعطیل میکنیم

مرد سری تکون داد و از جیبش چندتا اسکناس روی میز گزاشت و از کنار کس رد تا از بار خارج بشه , کس  به پسر عجیبی که حس نامفهومی بهش داشت نگاه میکرد که از بار بیرون میره , میزش رو مرتب کرد و با تموم شدن کاراش در و قفل کرد از بار بیرون رفت , نیمه های شب بود و مثل همیشه همه جا تاریک و خلوت بود , برای اینکه به آپارتمان کوچیکش بره مجبور بود کوچه پس کوچه های ترسناک ته شهرو طی کنه و از کنار  آدمای بظاهر خلافکار که تمام بدنشون پر از تتو بود عبور میکرد , هر شب موقع برگشتن از بار به آپارتمانش با خودش میگفت امشب دیگه یکی از اون خلافکارایی که بیرون بارها و کلاب ها دنبال طعمه میگردن بهش حمله میکنن و یه بلایی سرش میارن , سعی کرد افکار منفیش رو پس بزنه و با سرعت بیشتری قدم برداره که حس کرد صدای قدمهای کسی پشت سرش هم شدت گرفته , نگاهی گذرا به پشتش انداخت و با دیدن پسر سیاه پوستی که هیکلش دوبرابر خودش بود و موهاشو ریز بافته بود و بهش نگاه میکرد قلبش فرو ریخت , سرعت قدماشو بالاتر برد و با ترس به مسیر روبروش خیره شد , با حس نزدیک شدن کسی از پشت سر شروع به دویدن کرد و میتونست صدای دویدن اون پسرو پشت سرش حس کنه , لحظه ای با وحشت گذشت که صدای برخورد عجیب و ناله آرومی از پشت سرش شنید و با دلهره به کوچه پشت سرش نگاه کرد , باور نمیکرد کاملا تنهاست چندبار با حیرت پلک زد  و قدمای سستش رو به سمت آپارتمان کوچیکش کشید و از راه پله تنگ و تاریک سه طبقه رو یک نفس بالا رفت , سریع وارد شد و در رو پشتش قفل کرد و نفس راحتی کشید , به سوییت کوچیک و بهم ریختش نگاهی انداخت و به سمت پنجرش رفت و نگاهی به بیرون انداخت, تنها کسی که توی کوچه رد میشد بنظرش ظاهر آشنایی داشت, وقتی سرشو بالا گرفت و درست به پنجره آپارتمانش نگاه کرد کس با دیدن دوباره همون چشمای سبز جا خورد و متوجه هول شدن اون مرد هم شد, قبل از هر واکنشی دید که اون پسر چشم سبز بسرعت از اونجا دور شد و تاریکی کوچه محو شد...

***
دین آخرین مشت محکمش هم رو صورت سیاه مرد گزاشت و چاقوشو با پاش زیر سطل آشغال کنارش هل داد, جلو تر رفت و  به کس که به سرعت وارد خونش شد نگاه کرد "نترس عزیزم من درست پشت سرتم" زیر لب زمزمه کرد و جلوتر رفت و با حسرت به پنجره آپارتمان کس نگاه کرد, با دیدن چشمای دریایی کس که بهت زده نگاش میکرد جا خورد و سریع براه افتاد, سوار ایمپالیاش که بیرون کوچه پارک کرده بود رفت و به سمت کلبش روند, اگر بخاطر کس نبود هیچ وقت بیبی شو به این محل که ممکن بود تو نبودنش حسابی خط خطی بشه نمیاورد , ولی از اونجایی که کس مجبور بود اونجا زندگی کنه میترسید و حسش هم درست بود ,درست چند دقیقه قبل یکی میخواست بهش حمله کنه و جلوشو گرفته بود , کس همه چی رو فراموش کرده بود و کاملا بی احساس و بی توجه به دین زندگیشو میکرد, اما دین هنوزم عاشقش بود حتی خیلی بیشتر از قبل چون تو اوج عاشقی مجبور شد از کس جداشه , جلوی کلبش پارک کرد و با قدمای سنگینی وارد شد, لحظه ای با حس سرگیجه به دیوار تکیه زد و فلاکس جیبیش رو برداشت و سر کشید, نگاهی به اطرافش انداخت و نالید,
"کس, کس, کس... خونمم به این روز انداختی تا با دیدنش بیشتر به یادت بیفتم... تا بیشتر عذاب بکشم... "
دین حق داشت خونش شباهتی به قبل و کلبه ی تنهاییش نداشت, به هر قسمت که نگاه میکرد یاد تعمیرات پر شیطنت و خندهای کس می افتاد, دستشو به نرده چوبی گرفت و تن خستشو از پله ها بالا کشید, وارد اتاقش شد و خودشو رو تخت ولو کرد, بالشت کس رو بغل کرد و ریه هاشو با عطر بالشتش پر کرد,  هنوزم میتونست عطرش رو به یاد بیاره,حضور کس رو کنارش حس کنه و حتی صداشو از طبقه پایین بشنوه, اونقدر غرق خاطراتش بود که با صدای غیژ در اتاقش لحظه ای فکر کرد کس وارد شد, برگشت و به گربه ی کس که از لای در نگاش میکرد خیره شد و با درد نالید
"آخه من با این اوضاع چطور کنار بیام... چطور یه ذره هواتو از سرم بندازم لعنتی... "
حضور جسم نرم و پشمالویی رو کنارش حس کرد و آروم گربه کس رو نوازش کرد
" توام باهاش همدستی که دیوونم کنی ها؟ باید حاظه توی لعنتیم پاک کنم"
دین کلافه گفت و چشماشو بست, به خواب پناه میبرد تا حداقل اینطور ذهنشو از کس دور کنه اما اگر رویای برگشتن کس اجازه خواب راحت رو بهش میداد.

vampirestoryWhere stories live. Discover now