3ماه بعدکستیل آخرین شیشه های مشروب و آبجو رو از روی میز های بار جمع کرد , آخرین گیلاس های مشروب رو شست و با خستگی کش و قوسی به بدن داد , متوجه آخرین مشتری که مثل همیشه در گوشه ترین نقطه میشست و تمام مدت با چشمای سبزش بهش خیره بود شد و بسمتش رفت
-ما داریم تعطیل میکنیممرد سری تکون داد و از جیبش چندتا اسکناس روی میز گزاشت و از کنار کس رد تا از بار خارج بشه , کس به پسر عجیبی که حس نامفهومی بهش داشت نگاه میکرد که از بار بیرون میره , میزش رو مرتب کرد و با تموم شدن کاراش در و قفل کرد از بار بیرون رفت , نیمه های شب بود و مثل همیشه همه جا تاریک و خلوت بود , برای اینکه به آپارتمان کوچیکش بره مجبور بود کوچه پس کوچه های ترسناک ته شهرو طی کنه و از کنار آدمای بظاهر خلافکار که تمام بدنشون پر از تتو بود عبور میکرد , هر شب موقع برگشتن از بار به آپارتمانش با خودش میگفت امشب دیگه یکی از اون خلافکارایی که بیرون بارها و کلاب ها دنبال طعمه میگردن بهش حمله میکنن و یه بلایی سرش میارن , سعی کرد افکار منفیش رو پس بزنه و با سرعت بیشتری قدم برداره که حس کرد صدای قدمهای کسی پشت سرش هم شدت گرفته , نگاهی گذرا به پشتش انداخت و با دیدن پسر سیاه پوستی که هیکلش دوبرابر خودش بود و موهاشو ریز بافته بود و بهش نگاه میکرد قلبش فرو ریخت , سرعت قدماشو بالاتر برد و با ترس به مسیر روبروش خیره شد , با حس نزدیک شدن کسی از پشت سر شروع به دویدن کرد و میتونست صدای دویدن اون پسرو پشت سرش حس کنه , لحظه ای با وحشت گذشت که صدای برخورد عجیب و ناله آرومی از پشت سرش شنید و با دلهره به کوچه پشت سرش نگاه کرد , باور نمیکرد کاملا تنهاست چندبار با حیرت پلک زد و قدمای سستش رو به سمت آپارتمان کوچیکش کشید و از راه پله تنگ و تاریک سه طبقه رو یک نفس بالا رفت , سریع وارد شد و در رو پشتش قفل کرد و نفس راحتی کشید , به سوییت کوچیک و بهم ریختش نگاهی انداخت و به سمت پنجرش رفت و نگاهی به بیرون انداخت, تنها کسی که توی کوچه رد میشد بنظرش ظاهر آشنایی داشت, وقتی سرشو بالا گرفت و درست به پنجره آپارتمانش نگاه کرد کس با دیدن دوباره همون چشمای سبز جا خورد و متوجه هول شدن اون مرد هم شد, قبل از هر واکنشی دید که اون پسر چشم سبز بسرعت از اونجا دور شد و تاریکی کوچه محو شد...
***
دین آخرین مشت محکمش هم رو صورت سیاه مرد گزاشت و چاقوشو با پاش زیر سطل آشغال کنارش هل داد, جلو تر رفت و به کس که به سرعت وارد خونش شد نگاه کرد "نترس عزیزم من درست پشت سرتم" زیر لب زمزمه کرد و جلوتر رفت و با حسرت به پنجره آپارتمان کس نگاه کرد, با دیدن چشمای دریایی کس که بهت زده نگاش میکرد جا خورد و سریع براه افتاد, سوار ایمپالیاش که بیرون کوچه پارک کرده بود رفت و به سمت کلبش روند, اگر بخاطر کس نبود هیچ وقت بیبی شو به این محل که ممکن بود تو نبودنش حسابی خط خطی بشه نمیاورد , ولی از اونجایی که کس مجبور بود اونجا زندگی کنه میترسید و حسش هم درست بود ,درست چند دقیقه قبل یکی میخواست بهش حمله کنه و جلوشو گرفته بود , کس همه چی رو فراموش کرده بود و کاملا بی احساس و بی توجه به دین زندگیشو میکرد, اما دین هنوزم عاشقش بود حتی خیلی بیشتر از قبل چون تو اوج عاشقی مجبور شد از کس جداشه , جلوی کلبش پارک کرد و با قدمای سنگینی وارد شد, لحظه ای با حس سرگیجه به دیوار تکیه زد و فلاکس جیبیش رو برداشت و سر کشید, نگاهی به اطرافش انداخت و نالید,
"کس, کس, کس... خونمم به این روز انداختی تا با دیدنش بیشتر به یادت بیفتم... تا بیشتر عذاب بکشم... "
دین حق داشت خونش شباهتی به قبل و کلبه ی تنهاییش نداشت, به هر قسمت که نگاه میکرد یاد تعمیرات پر شیطنت و خندهای کس می افتاد, دستشو به نرده چوبی گرفت و تن خستشو از پله ها بالا کشید, وارد اتاقش شد و خودشو رو تخت ولو کرد, بالشت کس رو بغل کرد و ریه هاشو با عطر بالشتش پر کرد, هنوزم میتونست عطرش رو به یاد بیاره,حضور کس رو کنارش حس کنه و حتی صداشو از طبقه پایین بشنوه, اونقدر غرق خاطراتش بود که با صدای غیژ در اتاقش لحظه ای فکر کرد کس وارد شد, برگشت و به گربه ی کس که از لای در نگاش میکرد خیره شد و با درد نالید
"آخه من با این اوضاع چطور کنار بیام... چطور یه ذره هواتو از سرم بندازم لعنتی... "
حضور جسم نرم و پشمالویی رو کنارش حس کرد و آروم گربه کس رو نوازش کرد
" توام باهاش همدستی که دیوونم کنی ها؟ باید حاظه توی لعنتیم پاک کنم"
دین کلافه گفت و چشماشو بست, به خواب پناه میبرد تا حداقل اینطور ذهنشو از کس دور کنه اما اگر رویای برگشتن کس اجازه خواب راحت رو بهش میداد.
YOU ARE READING
vampirestory
Fanfictionدین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام) ✅کامل شده