Hush !

10.8K 525 66
                                    

-جیسو....اون جعبه مشکی رو کجا گذاشتی؟
جیسو سرشو از چارچوب در بیرون اورد و با چهره ای که شکل علامت سوال گرفته بود پرسید
-کدوم جعبه مشکیه؟؟
ما بین اینکه مشغول کاوش داخل جعبه های رنگارنگی که دورش رو محاصره کرده بودن بود جواب داد
-همون جعبه ای که توش کتابامو گذاشته بودم..
جیسو بعد از چند ثانیه فکر کردن آهانی گفت و با دستش به سمت بالا اشاره کرد
-طبقه ی بالائه..فک کنم بین وسایل رز باشه....
از روی زمین سرد و خاکیه اتاق بلند شد و بعد از تکوندن خاکی  که روی زانوهاش نشسته بود...
به سمت پله های مجلل و باشکوه عمارت حرکت کرد..‌‌‌..تا به طبقه ی بالا برسه..‌‌‌‌‌...
از پله ها به آرومی بالا رفت و به راهروی عریض و تاریک رسید...
راهرویی که دیوار هاش با کاغذدیواری های با زمینه ی آبی و طرح های درشت و برجسته که قالبا رنگ قرمز داشتن و شبیه شیطان بودن  پوشیده شده بودن...و چراغ های کم نوری  که توی سقف فرو رفته بودن  و به فاصله ی نسبتا زیادی  نسبت به هم قرار داشتن .. چهره ی ترسناکی به اون راهرو داده بودن...
بیشتر شبیه راهروهای یه خونه ی متروکه بودن که وقتی به انتهاش نگاه میکردی جز سیاهی چیزی نمیدیدی و موهای تنتو سیخ میکرد...
بی توجه به ظاهر نسبتا ترسناک و مخوف راهرو با قدم های بلندی به سمت آخر راهرو به راه افتاد که با دیدن تابلویی که روبه روش قرار داشت...ایستاد...
تابلویی که روی اون شکل عقاب مشکی رنگی ترسیم شده بود که روبه بالا در حال پرواز بود....
بال های عقاب بزرگ و پر از پرهای مشکی بودن و نوک تیزش برق میزد..و میون اون آسمون خاکستری رنگ میدرخشید..
چشماشو ریز کرد تا بتونه با دقت بیشتری اثر روبه روش رو وارسی کنه...
به نظرش اون تصویر در عین ساده بودن پر از معنی بود‌...
معنی ای که پشت چهره ی ساده و عادیه این تابلو بود...و دلش می خواست که زودتر اون رو پیدا بکنه....
طوری با نگاه عمیق و کاوشگرش به اون تابلو زل زده بود که به کلی فراموش کرده بود که برای چه کاری به طبقه ی بالا اومده....
وقتی دید به هیچ نتیجه ای نمیرسه پوفی کشید و دسته موهای دودی نسکافه ای رنگش که توی صورتش ریخته بودن رو به پشت گوشش هدایت کرد...
نیم نگاه دیگه ای به تابلو انداخت... حس کارگاهانش فعال شده بود اما به هیچ نتیجه ای نمیرسید.. با کلافگی از کنارش گذشت و به سمت اتاق رزی که دومین اتاق از سمت چپ محسوب میشد حرکت کرد...و روبه روی در مشکی رنگ ایستاد.‌‌‌..تقه ی آرومی با پشت دو انگشتش به در زد...
با شنیدن صدای ضعیف رز که اونو دعوت به ورود میکرد...دستگیره ی در رو به پایین کشید و وارد اتاق شد...
اتاق رز نسبت به اتاق خودش بزرگتر بود و پنجره ی بزرگی رو به حیاط پشتیه عمارت داشت...
اما چیزی که به نظرش اون اتاق رو تاریک و دلگیر میکرد دیوار های تماما مشکیش بود...
نگاهشو از دیوارای اتاق گرفت و به سمت رزی که پایین تخت وسط چندین جعبه نشسته بود سوق داد...
رز با با دقت و تمرکز وسایلی که بسته بندی کرده بود رو از جعبه ها بیرون میکشید و کنارش قرار میداد....
مردمکاش چرخیدن و چرخیدن و روی صورت رز میخکوب شدن...دوباره رنگش پریده بود و چشماش دو دو میزد...اما رز بی توجه به وضعیتش هیچ واکنشی نشون نمیداد و به کارش ادامه میداد....
خم شد و جعبه ای که رو به روی رز قرار داشت رو با دست راستش کنار زد و روی دو زانوهاش روبه روی رز نشست و با نگرانی دستای ظریف رز رو گرفت...
با حس سرمای شدید دستای رز تمام نگرانیشو توی صداش ریخت و پرسید
-قرصاتو نخوردی مگه نه؟؟
وقتی سکوت رز و سر پایین افتادش رو دید جواب سوالش رو گرفت.‌‌..
-قرصات کجان؟
رز با صدایی که هر لحظه تحلیل میرفت لب زد
-کوله..پشتی...زرشکیم..
لیسا دستای رز رو رها کرد و به سمت کوله پشتی زرشکی رنگ رز که روی تخت افتاده بود قدم برداشت...
با یه حرکت زیپ کوله رو باز کرد و و کوله رو برعکس کرد تا تمامی محتواش روی تخت بریزه...
وقتی از اینکه تمام وسایل کوله روی زمین ریخته شده بود مطمئن شد با دستای لرزونش ما بین وسایل شروع به گشتن کرد تا زودتر بتونه اون قوطی سفید رنگ لعنت شده رو پیدا بکنه...
با دیدن قوطی که زیر دفترچه ی آبی رنگی پنهان شده بود چشماش برقی زد و به سرعت دست برد و قوطی رو توی مشتش گرفت و درشو باز کرد و قوطی رو چرخوند و کف دستش قرار داد تا قرص کف دستش بریزه...
بعد از اینکه دو قرص کف دستش افتاد قوطی رو به حالت اولیه برگردوند و پیش رز برگشت...
دو قرص کبسول آبی رنگ رو به سمت دهان رز برد و داخل دهنش چپوند.‌‌..
نگاهی به اطراف اتاق انداخت تا بتونه آبی پیدا بکنه...
سرشو دور تا دور اتاق چرخوند و با دیدن بطریه آب معدنی ای که کنار در اتاق بود به سرعت به سمتش خیز برداشت و درشو باز کرد و جلوی دهن رز گرفت...
رز دو قرص رو با آب قورت داد و سرشو به تخت پشت سرش تکیه داد و آروم چشماش رو بست..‌.
نگاهش روی صورت رز متمرکز شد و با دیدن رنگی که داشت کم کم به صورتش برمیگشت نفس عمیقی کشید و برای اطمینان خاطر از اینکه خطر رفع شده..دستشو جلو برد و با پشت دو انگشتش روی گونه ی رز کشید...و با حس حرارت و گرمایی که زیر پوستش پیچید..لبخندی از روی آسودگی زد و دستشو عقب برد...
چشمای رز  همچنان بسته بودن و سرش رو  هنوزم به تخت تکیه داده بود...و نفس های کشیده و منظمی میکشید...
حدس زدن اینکه رز به خواب رفته کار سختی نبود..میدونست که اثر قرصاش به شدت زیاده و به سرعت روی بدنش تاثیر میزاره..
حالا که رز خواب رفته بود از سرجاش بلند شد تا روی تخت رز رو تمیز کنه..
به لطفش تمامیه وسایل داخل کوله پشتی روی تخت پخش شده بودن..
به آرومی یکی یکی وسایل رو برداشت و داخل کوله ای که کنار تخت انداخته بودش چپوند...
وقتی سطح روی تخت کاملا تمیزو خالی از هر وسیله ی اضافه ای شد...
به سمت رز که به خاطر قرصش تقریبا بیهوش شده بود رفت و دستشو زیر بغل رز برد و  هیکل ظریفش رو بلند کرد...
شانس خوبی داشت که تخت رز دقیقا کنارش بود..وگرنه نمیدونست چطوری باید این دخترک رو به تخت خوابش برسونه....
سر رز رو روی بالشت بادمجونی رنگ تخت گذاشت و پاهاش که از تخت آویزون شده بودن رو بالا اورد و روی تخت قرار داد...و پتو یاسی رز رو تا گردنش بالا کشید...
دستی به کمرش کشید و آخی زیر لب گفت...با اینکه رز خیلی سبک و ظریف بود ولی بازم وزنش  مهره های کمر لیسا رو به درد اورده بود...
نیم نگاهی به ساعت کرد...عقربه های رقصان ساعت شش عصر رو نشون میدادن...
***********************************
-لیسا...برو بیدارش کن...ساعت ۱۱شبه...
ما بین اینکه داشت کتاب های بزرگ و قطورش رو داخل کتابخونه جا میداد جواب داد
-بزار بخوابه...قرصاش خیلی قوین...
جنی دستی به موهای قهوه ایش کشید و کنارش ایستاد
کتاب دیگه ای از جعبه بیرون کشید و در حالی که مشغول تمیز کردن جلد چرمیه زرشکی رنگ کتاب بود لب زد
-به مادر خبر دادی؟
-اوهوم...
-هیچی نگفت؟
لیسا رمان مورد علاقش رو میون کتاب ها جا داد و پوزخند تلخی زد
-توقع داری الان بیاد بهمون سر بزنه و بگه خوشحالم که بالاخره مستقل شدین؟
جنی سرش رو به نشونه ی تایید تکونی داد و با دلخوری گفت
-حداقل میومد یه سر به رز میزد..اون میدونه که رز چه وعضی داره...
لیسا پوزخند پرمعنی ای زد
-حرفا میزنیا..خودتم میدونی که اخلاق مادر چطوریه..همینکه کاری بهمون نداره باید کلامونو بالا بندازیم..
جنی آه آرومی کشید و تا خواست حرفی بزنه صدای جیسو توی سالنی که به عنوان سالن مطالعه انتخاب شده بود پیچید
-دوباره شما دوتا بدون من دارین غیبت میکنین؟؟
هر دوشون با چرخش صد و هشتاد درجه ای به سمت جیسو برگشتن و بادیدن چهره ی خسته ولی شنگول جیسو که توی چارچوب در ایستاده بود و پاکتی رو به دست گرفته بود لبخند پهنی زدن و به سمتش یورش بردن و همزمان با هم جیغ زدن...
-شام گرفتی؟؟؟؟
جیسو پاکت رو محکم تو بغلش گرفت و یه قدم عقب رفت
-آرام باشین خواهران وحشیم...
جنی با چشمایی که از شدت شوق برق میزدن و لبخندی که دندونای سفید و ردیفش رو به رخ میکشیدن گفت
-میدونستی عاشقتم جی؟
جیسو چشم غره ی توپی به جنی رفت و با نگاهش دنبال رز توی سالن گشت...وقتی اثری از رز ندید رو به لیسا کرد و پرسید
-رز کجاست؟
-خوابه..تا ما میز رو میچینیم برو بیدارش کن...
-اوکی...
با احتیاط پاکت رو به دست لیسا داد و به سمت طبقه ی بالا حرکت کرد...
***********************************
روبه روی در اتاق رز ایستاد و بدون اینکه صدایی ایجاد بکنه در رو به آرومی باز کرد...و وارد اتاق شد..
نور چراغ خواب کوچیک رز که روی میز آرایشش قرار داشت فضای اتاق رو روشن کرده بود...
نگاه گذرایی به دیزاین اتاق انداخت و توی دلش تحسینش کرد...
سلیقه ی رز به نظرش فوق العاده خاص و زیبا بود...
اتاق رز با اینکه به لطف کاغذ دیواری های مشکیش دلگیر بود ولی آدم توش حس آرامش خاصی میکرد...
و به نظر جیسو چیزی که اون اتاق رو خاص تر میکرد تابلوهای نقاشی های رز بود که پایین دیوار قرارشون داده بود و قرار بود به دیوار بزنتشون..
با قدم های آرومی به سمت تخت دو نفره ی رز حرکت کرد... جسم ظریف و کوچیک دخترک رو دید که زیر پتوی یاسی رنگش مدفون شده بود و تنها قسمتی که از بدن رز مشخص میشد موهای بلوندش بود که روی بالشتش پخش شده بود...
کنار تخت رز ایستاد و دستشو جلو برد تا به شونه ی رز بکوبه...
-هیسسس...
دستش توی مسیر راه خشک شد و برای چند ثانیه نفس کشیدن یادش رفت...
صدایی که شنیده بود درست از پشت سرش میومد...
*شاید لیسا یا جنی باشه*
با خودش گفت و با خیال اینکه اون صدا متعلق به لیسا یا جنی باشه سرشو چرخوند و به پشت سرش نگاه کرد...
اما به جز در بسته ی اتاق و در کنارش کمد دیواریه اتاق رز چیزی به چشمش نیومد...
-داره اینورو نگا میکنه...
دوباره همون صدا...
صدای پچ پچ مانندی که سخت میشد تشخیص داد مال یه دختره یا یه پسر...
رنگش به وضوح پرید و بدنش لرزید...
گلوش مثل یه بیابون که سالیان ساله رنگ بارونو ندیده خشک شده بود...
و زبونش به سقف دهانش چسبید...
*شاید خیالاتی شدم...*
با خودش گفت و با تکون دادن شدید سرش به دو طرف سعی کرد افکار پوچشو پس بزنه..
ولی اون صدا مرتبا توی ذهنش مثل یه آهنگ پلی میشد...
-چرا نمیره؟؟
تن ظریفش شروع به لرزیدن کرد..
نفسش بند اومد و چشماش شروع به سیاهی رفت..
اون نقطه ی سیاه که روی مردمکاش جا خشک کرده بود اجازه نمیداد جایی رو ببینه...
توی اون لحظه تنها یه ایده به فکرش رسید...
یه جیغ بلند...
تمام جونی که توی بدنش مونده بود رو توی حنجرش جمع کرد...
و صدای جیغش که توی اون خونه ی بزرگ و قدیمی طنین انداز شد..

𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1Where stories live. Discover now