I Hate You !

2.4K 282 19
                                    

با شنیدن اون فریاد کر کننده و دردناک دستاشو روی گوشش گذاشت و از ترس پلکاشو محکم روهم فشار داد و بی رحمانه به جون پوست لبش افتاد..!
روی زمین بیمارستان افتاده بود و خبر نداشت که داخل اتاق پدربزرگ چه اتفاقی داره میوفته..!
با شنیده شدن دوباره ی صدای فریاد و برخورد چیز سفتی با دیواره ی شیشه ایه اتاق پدربزرگ چشماشو بیشتر روی هم فشار داد و از جا پرید و برای اینکه از شنیدن اون صداها جلوگیری کنه دستاشو محکم به گوشش میکوبید..!
قطرات اشکش از ترس صورتش رو خیس کرده بود و جرئت اینکه از سر جاش بلند شه و ببینه توی اون اتاق چه خبره هم نداشت..!
توی خودش مچاله شد و با تموم وجودش گوشاشو گرفته بود تا اون صدا هایی که از توی اتاق پدربزرگ به گوش میرسید رو نشوه..!
صدای دستگاه پدربزرگ توی گوشش مثل آژیر خطر میپیچید و حدس اینکه پدربزرگ در وضعیت بحرانی ایه اصلا سخت نبود..!
صدای دینگ دینگ پشت سرهم شنیده میشد و هر لحظه تند تر و تند تر میشد..!
صدای برخورد متداول چیزی به شیشه به خوبی به گوشش میرسید انگار که فردی مرتب خودشو به شیشه میکوبوند..!
با شنیدن اون صدا از جا پرید  و چشماشو با بهت باز کرد و ناخودآگاه از سره جاش بلند شد و از اون شیشه فاصله گرفت و عقب ایستاد..!
دستاش هنوز کنار گوشش بودن و بدنش از شدت ترس میلرزید..!
نگاهشو که بخاطر گریه ی شدید تار شده بود چرخوند و با ترس و دلهره به اتاق پدربزرگ داد..!
با دیدن فردی که مرتب از پشت به شیشه میخورد بدنش لرزش خفیفی کرد و چشماش ناخودآگاه سمت پدربزرگ کشیده شد..!
لرزش بیش از حد بدنش و کبود شدن صورتش نشون دهنده ی نرسیدن اکسیژن به بدنش بود..!
با بهت به پدربزرگی که بخاطر کمبود اکسیژن توی اون تخت وول میخورد نگاه کرد و قدمی جلو گذاشت..!
ترس توی بدنش دو برابر شد..! اما چاره ای نداشت باید پدربزرگ رو نجات میداد..!
و توی اون لحظه جنی به حدی ترسیده بود که حتی به این فکر نکرد که پرستار ها رو خبر کنه...!
شایدم داشت به این فکر میکرد  که حتما پرستارا از وضعیت پدربزرگ خبر دارن و دارن خودشونو میرسونن..!
تمام جرئت و جشارتش رو جمع کرد و با قدم های بلندش سمت اتاق پدربزرگ قدم برداشت و درست یک قدم مونده به در ورودیه اتاق....
صدای شکستن و خورد شدن دیواره ی شیشه ای گوششو کر کرد و باعث شد جیغی بکشه و ناخواسته چند قدم به عقب برداره..!
نامجون روی نرمه شیشه های تیز به کمر افتاده بود و شیشه ها بیرحمانه کمرش رو سوراخ میکردن..!
صورتش پر از خون بود و لب پایینش به طرز وحشتناکی پاره شده بود...!
جنی با بهت دستشو روی دهنش گذاشت و به جسم بی جون نامجون که آروم از درد طاقت فرسا ناله میکرد نگاه کرد..!
نگاه ترسون و خیسشو از جسم نامجون گرفت و به اتاق پدربزرگ داد..!
با دیدن مردی که نقاب مشکی رنگی روی صورتش زده بود و سرتا پا مشکی پوشیده بود و با چشمایی که از عصبانیت قرمز شده بودن به نامجون نگاه میکرد و قفسه ی سینش از خشم به طرز وحشتناکی بالا و پایین میشد بدنش لرزش خفیفی کرد و چند قدم دیگه عقب رفت..!
مرد از کنار دیواره ی شیشه ای که تمامش خورد شده بود و فقط قسمت سنگی ای که چارچوبش بود باقی مونده بود کنار اومد و سمت در اومد و از اتاق خارج شد و همونطور که سمت نامجون حرکت میکرد جنی رو مخاطب حرفش قرار داد و بدون نگاه کردن به جنی صدای خشن و کلفت ترسناکشو به رخش کشید
-سومین دستگاهش از سمت راست..دکمه ی سبزشو بزن و ماسک اکسیژنو بزار روی دهنش..!
و سمت نامجون رفت و کنار تنش که توسط شیشه ها خورده میشد نشست و نیم نگاهی به جنی کرد و فریاد کشید
-د جون بکنننن..!
جنی با بهت به اون مرد که هیکل درشتیم نداشت اما عجیب به نظر قدرتمند میومد نگاه کرد و با قدم هایی که میلرزیدن با ترس وارد اتاق شد..!
به پدربزرگ که شدیدا تشنج کرده بود نگاه کرد و انگار تازه مغزش دوباره به کار افتاد و فهمید داره چه اتفاقی میوفته..!
با بهت به پدربزرگ که وول میخورد و تکون هاییه شدید میکرد نگاه کرد و  دور خودش چرخید و دنبال سومین دستگاه از سمت راست گشت..!
با دیدن دستگاه مستطیل شکل کوچیکی که به دیواره ی اتاق راه داشت چشماش برقی زد و با دستایی که از شدت استرس میلرزیدن دنبال دکمه یسبز رنگ گشت..!
-دکمه ی سبز..دکمه ی سبز..!
زیر لب مرتب جملهی دکمه ی سبز رو تکرار میکرد و این از روی استرس شدیدش بود..!
با دیدن دکمه ی سبزی که نسبت به بقیه ی دکمه های دستگاه کوچیک تر بود محکم فشارش داد و دوباره سمت تخت پدربزرگ رفت و ماسک اکسیژن رو به سختی روی دهن پدربزرگ کیپ کرد..!
پدربزرگ که تا اون لحظه تکون های وحشتناکی میخورد با رسیدن اکسیژن به بدنش از حرکت ایستاد و آروم گرفت..!
جنی نفس حبس شدشو بیرون فرستاد نفس های بریده بریدشو رها کرد..!
با یاد آوریه نامجون و اون مرد سریع از اتاق خارج شد که بادیدن جای خالیه هر دوی اونها ابروهاش بالا پریدن..!
زمین هنوزم پر از نرمه شیشه بود و خون نامجون روی زمین ریخته شده بود..!
با شنیدن صدای قدم های بلندی که سمتش میومدن با ترس و دلهره سرشو چرخوند و به جیسویی که دوون دوون سمتش میمود نگاه کرد..!
جیسو با رسیدن به جنی با ترس فریاد زد
-جنی خوبی؟؟؟؟! حالت خوبهه؟؟!!!صدم...
با دیدن شیشه هاییه خورد شده روی زمین و خون زیادی که روی زمین ریخته بود با بهت گفت
-اینجا چه خبره؟؟!
به جنی ای که به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود و فقط سکوت کرده بود نگاه کرد..!
جنی فقط سری تکون داد و با صدایی که از ته چاه میومد لب زد
-بگو دکتر بیاد بالای سره پدربزرگ...!
و قبل از اینکه به جیسو مهلت حرف زدن بده سمت صندلی های فلزی رفت و خودشو روشون پرت کرد و چشماشو بست..!
و در واقع غش کرد..!
***********************************
پاهاشو روی پارکتای قهوه ای رنگ خونه میکشید و در حالی که دستشو زیر چونش میکشید و توی خونه رژه میرفت زیر لب برای خودش حرف میزد..!
رزی که به مبل تکیه داده بود و به رژه رفتنای لیسا نگاه میکرد ایشی گفت و کلافه از وول خوردنای لیسا لب زد
-چته تو؟!
لیسا نگاه متفکرانشو از زمین گرفت و سرشو بالا اورد و به چشمای رزی نگاه کرد
-دارم فکر میکنم اون طلسم کجایه خونه میتونه باشه..!
رزی بی حوصله به لیسا نگاه کرد و گفت
-من یه راه بهتر سراغ دارم..!
لیسا دوباره نگاهشو به رزی داد و با تعجب گفت
-چه راهی؟!
رزی شونه ای بالا انداخت و راحت ترین راه ممکن رو گفت
-از اینجا بریم..!
لیسا لپشو آروم باد کرد و روی مبل کناریه رزی جا گرفت و با لحن متقاعد کننده ای لب زد
-مگه یادت نیست جنی چی گفت؟!
رزی کلافه پوفی کشید
-واقعا فکر میکنی زندگی اینقدره سادست و دنیا اینقدر بی قانون و الکی که به خاطر یه قانون ساده و مسخره کار دست خودمون بدیم و درگیر یه سری مسائل ترسناک و مبهم بشیم؟؟!
-اما رزی اونا حتی توی بیمارستانم دست از سرمون برنداشتن..!
-اونا دنبال پدربزرگ جنین نه خود جنی..مطمئنان رازی دارن که پدربزرگ جنی ازش با خبره و برای همینم میخوان بکشنش..!
-اگر قرار بود اینکارو بکنن خودشونو به جیسو و جنی نشون نمیدادن..!
-لیسا یه کم فکر کن..! ما تازه از یه پرورشگاه مزخرف اومدیم بیرون..هممون فقط 20 سال داریم و یه عالمه آرزو و خواسته تو زندگیمون داریم..! و حالا درگیر این خونه ی مزخرف با آدمایه توشیم..کسایی که حتی به آدم بودنشونم شک داریم..! یک هفته بیشتر نیست که اسباب کشی کردیم..! و توی این یه هفته این همه بلا و اتفاق سرمون اومده..! همینطور ادامه بدیم جز ترس و دلهره چیزی برامون نمیمونه..!
-به فرضم که خواستیم از اینجا بریم به اینش فکر کردی که بعد از اینجا کجا رو داریم که بریم؟؟!
-وام میگیریم از بانک و یه خونه اجاره میکنیم..!
-رزی وام گرفتن ضامن میخواد یه عالمه بدبختی میخواد..! ما نه ضامنی داریم نه پولی توی حسابی..!
رزی که از بحث کردن با لیسا خسته شده بود از روی مبل بلند شد و لب زد
-من یکی اینجا نمیمونم..شماها رو نمیدونم..ولی من نمیمونم..!
و بدون اینکه مهلت حرف زدن به لیسا بده سمت پله ها رفت و وارد اتاقش شد و طوری دره اتاقش رو بهم کوبید که صداش تا جایی که لیسا ایستاده بود شنیده شد..!
لیسا نفسشو عمیق بیرون فرستاد پوفی کشید
حق با رزی بود..!
موندن توی این خونه اشتباه محض بود..!
***********************************
-حالشون چطوره آقای دکتر؟!
دکتر عینک مستطیلی شکلش جابه جا کرد و نیم نگاهی به تخت پدربزرگ انداخت و لب زد
-شرایطشون تا قبل از قطع شدن اکسیژنشون خوب بود و ضریب هوشیشون داشت بیشتر میشد..! اما بالافاصله بعد از قطع شدن اکسیژن ضریب هوشیشون پایین اومده و اصلا توی شرایط خوبی نیستن..! بخاطر نرسیدن اکسیژن به مغز داشتن به مرگ مغزی نزدیک میشدن اما خوشبختانه اکسیژن به موقع بهشون رسیده..!
در حال حاضر شرایط مساعدی ندارن و حالشون بدتر از روز اولی که اینجا اوردینشون شده..! فقط میتونم بگم براشون دعا کنین..!
و تعظیم کوتاهی کرد و از جلوی چشم جنی و جیسو کنار رفت..!
جنی نگاهی به پدربزرگ که توی اتاق جدیدش بستری شده بود کرد و رو به جیسو کرد و گفت
-برای کارای امنیتش قرار شد چیکار کنیم؟!
-گفتن اول باید فیلمای دوربین مداربسته ی بخشو نگاه کنن تا مطمئن بشن قصد قتل وجود داشته بعد اگر مطمئن شدن به پلیس بیمارستان خبر بدن تا چندتا مامور رو بفرستن برای امنیت اینجا..!
-بهشون دقیقا چی گفتی؟!
-همونیی که خودت تعریف کردی..گفتم که یه مرد قصد داشته با قطع کردن دستگاها پدربزرگ رو بکشه و یه نفر دیگه داشته جلوشو میگرفته..!
جنی سری تکون داد و خسته لب زد
-میشه بریم خونه؟!
جیسو سریعا سری تکون داد و گفت
-بریم بریم تو باید استراحت کنی..!
***********************************
تنه خسته و کم جونشو روی تختش پرت کرد و ساعدشو روی پیشونیش گذاشت..!
از سردیه بیش از حد دست و ساعدش جا خورد و دستاشو لای هم قفل کرد و مشغول مالیدنشون به هم شد تا گرمشون کنه..!
چشماشو بسته بود و تمام چراغ های اتاقش خاموش بود..!
و برای اینکه هیچ کدوم از دخترا کاری به کارش نداشته باشن دره اتاق رو قفل کرده بود...!
پلکاش نم نمک گرم شدن و نفس هاش منظم شد..!
توی خوابش صحنه ی تشنج پدربزرگ به وضوح مشخص میشد و باعث شد ابروهای خوش تراشش همو بغل بگیرن..!
با دیدن چشمای مشکی و ترسناکه نامجون تو اون فاصله ی کم با صورتش از ترس صدایی مثل ناله از گلوش بیرون اومد..!
خودش رو میدید که روی اون صندلی مثل یه عروسک نشسته بود و نامجون توی اتاق پدربزرگ ایستاده بود و دنبال شاه رگ اصلیه دستگاه ها میگشت..!
خودش رو میدید که توانایی انجام هیچ کاری رو نداشت و بی جون روی زمین افتاده بود و دستاش محکم به گوشاش سیلی میزدن..!
سرش رو به شدت روی بالشتکش چرخوند و بدنش لرزش خفیفی کرد..!
زبون نامجون رو دید که روی لب هاش کشیده میشد و بدن بی جونشو که بین دستای نامجون گیر افتاده بود..!
تمام صحنه ها درست مثل یه فیلم از جلوی چشماش میگذشتن..!
بدنش اینبار شدیدا لرزید و قطره ی اشکی از گوشه ی پلکای بستش لیز خورد و پایین افتاد..!
نامجون رو دید که بهش میخندید و قهقهه میزد و هر لحظه صورتش رو به صورتش نزدیک تر میکرد..!
نامجون لحظه به لحظه صورتش رو نزدیک تر میاورد و باعث میشد لرزش بدن جنی شدید تر بشه و سرش بیشتر و بیشتر روی بالشتش تکون بخوره..!
نامجون درست مثل بختک بود..! بختکی که به جای انداختن وزنش روی بدن جنی اینبار توی مغزش نفوذ کرده بود..! و جنی هر چه قدرم که دست و پا میزد نمیتونست از این کابوس بیرون بیاد..!
ناله های بلندش از سره ناتوانی در برابر نامجون توی خوابش فضای اتاق رو پر کرده بود..!
نامجون سرشو جلو تر کشید و درست لحظه ای که میخواست لب های لرزون جنی رو بین دندوناش بگیره....!
دستایی شونه ی جنی رو هدف گرفتن و به شدت تکون دادن..!
طوری که جنی سراسیمه چشماشو باز کرد..!
دستایی که روی شونه هاش قرار گرفته بودن صورتش رو قاب گرفتن و سره جنی رو چرخوندن..!
قفسه ی سینه ی جنی به طرز وحشتناکی بالا و پایین میشد و حس میکرد از ترس راه گلوش بسته شده و نمیتونه درست نفس بکشه..!
یکی از اون دستا از روی گونش جدا شد و زیر سرش قرار گرفت و کم کم سره جنی رو بالا اود تا جنی رو مجبور به نشستن روی تخت بکنه..!
و جنی اونقدره از دیدن اون کابوس شوکه بود که حتی متوجه نمیشد کسی کنارش نشسته و داره بدنش رو تکون میده..!
روی تخت نشست و اون دست به کمرش میخورد..!
همچنان راه تنفس جنی بسته بود و حس خفگی بهش دست میداد..!
صاحب اون دستا لب هاشو به گوش جنی رسوند و لاله ی گوششو خیس کرد
-چیزی نیست جنی...نفس بکش..!
اون صدای داغ و کلفت که توی گوشش پیچید انگار تلنگری به جنی بود تا بفهمه چه اتفاقی داره دور و برش میوفته..!
سرشو سمت صاحب اون دستا و صدا چرخوند و با دیدن اون یه جفت تیله ی مشکی رنگ که نور ماه توشون افتاده بود چشماش برقی زد و انگار که راه تنفسیش باز شد..!
تهیونگ صورت جنی رو با دستاش قاب گرفت و توی چشماش زل زد و لب زد
-نفس بکش خب؟..چیزی نیست من اینجامم..!
و انگار جنی فقط منتظر شنیدن همین یه جمله بود تا بغض کمین کرده توی گلوش رو رها کنه و  صدای هق هقش توی گوشای تهیونگ بپیچه..!
تهیونگ با حوصله دستشو روی رد اشکایه جنی میکشید و اجازه داد جنی تمام ترساشو بیرون بریزه و با گریه تموم حس هاشو خالی کنه..!
سره جنی رو آروم به سینش چسبوند و اجازه داد جنی با سر پنجه هاش به پیراهن خاکستری رنگش چنگ بزنه..!
آغوش گرمشو مهمون بدن نحیف و لرزون عروسکش کرد..!
جنی هقی توی آغوش تهیونگ زد و سرشو از سینه ی تهیونگ فاصله داد و با چشمایی که بخاطر گریه شکل یه خط ریز رو گرفته بودن به تهیونگ که عمیق نگاهش میکرد زل زد و لب زد
-چرا؟!..(هق)..چرا این بلا ها داره...(هق) سر من میاد؟؟! هاا؟؟(هق) چراا؟؟!
تهیونگ دستشو لای موهایه دوست داشتنیه عروسکش فرو برد و در سکوت بهش نگاه کرد..!
جنی هق دیگه ای زد و ادامه داد
-خسته شدم..(هق)..به خدا خسته شدم...(هق) دیگه تحمل این همه (هق) اتفاق عجیب و غریب رو ندارم..!
به چشمای تهیونگ زل زد و جملاتشو توی صورت تهیونگ پاشید
-دیگه نمیخوام تو(هق) اینجا باشی(هق) نه تو و نه اونایی که اینجان(هق)..من از تو و اونا(هق) متنف...!
و درست قبل از کامل کردن جملش با خشونت به سینه ی تهیونگ کوبیده شد و دستایه تهیونگ کل بدنش رو فتح کرد..!
و....

𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1Where stories live. Discover now